در ستایش احمد شاملو

به زیبایی می سرود 

و در تلخی می زیست 

احمد شاملو

غولی بود نشسته 

در سلول انفرادی

و سخن می گفت 

او یک ستاره بود

او یک بنفشه بود

لورکا بود زیر درخت 

در لحظه ی فوران گلوله

لبخند نمی زد

ماغ می کشید آن سان که دو قرن 

عرق سیاه هیوز بود 

به جرم جذب بیشتر آفتاب

جسارت بود 

و نمک بود


فریاد یک قناری بود 

صد قناری 

میلیون ها قناری بو د 

و دهها قصاب

وطن کجاست این آشنا را 

که دربانش همیشه در آستانه ی در نشسته است

سفرش کوتاه بود و جانکاه بود 

و لی هیچ کم نداشت  احمد شاملو



مهر 96

رقصی

در  چشم بر هم زدنی

در  برهه ای

به اندک از زمانی

چه زمانی؟

چرخش ماسوره به دور در قندان

غمگین نشسته به کنجی اسیر و سرگردان

سبز بودیم و تنفس می کردیم

به دویدن کودک

به تماشای غروب

و به آن زمان که تو در آغوشم غنوده بودی

چه زمانی؟

 دستی بر این پیکره

تصوری از بودن

بودن ، بودن 

باتو بودن



آه که پرتاب می شویم در آنجا

 که آیا ستاره ای

نوری

سوسوی چراغی 

در این تاریکی

آنجا 

که همه چیز آرام می شود در انتها

در آن فضای ساکت بی منتها

افسوس نمی خورم 

نه 

هر گز افسوس نمی خورم 

که 

با تمام وجود نور ساختم 

چه 

به اندازه ی کرم شبتابی

و در آسمان به پرواز درآمدیم 

در آسمان مهتابی

و ماه دوست از دست رفته ای بود 

 خوشا ! مدهوش از شراب نابی


رها مکن که سکون سر نوشت ماست 

و جنب و جوش پرنده 

تلاشی است برای ز دام به در افتادن

و دستان صیاد در تشت است

مگرش ز بام نیفتادن

و در آن هنگام 

پرهای خونین پرنده رو به آسمان دارد 

و باز به زمین بر افتادن





مهر 96




مانیفست

به سرکش طوری زمان می گذرد 

و من لحظه ها را می هراسم از هول انتها

پس زندگی می کنم

می زیم و به زمین پناه می برم

پیش از افتادن آخرین برگ ، باز شکوفه می دهم 

همچون پیچکی قاصدکی و سنجاقکی 

حتی برای یک روز

پیش از شنیدن آخرین کلا م می گویم 

پیش از آنکه چراغ ها خاموش شوند چراغی روشن می کنم 

و به آواز همه گوش می دهم


این شعله نباید خاموش شود

این راه نباید به پایان برسد


شهریور 96

دو طفل معصوم

در ظلمت شبانه و در قور قور  بق

در جنگلی که دار و درختش شبیه غم

ترسی به جان من اوفتاد 

از هیبتی که به دار آرمیده بود

من ملتهب که چه بوده است ، چیست آن؟

نزدیکتر

این نوگلان شکفته 

این زوج ناگزیر

دستان سخت حلقه زده دور یکدگر؟!

-

در این میان به زمین اوفتاد کاغذی 

خیس از عرق سرد مشت بسته ای 

در فشار

برآن نوشته 

"ما عاشقیم"

به خطی که نور را در انتهای ظلمت شب  می کند شکار

با آنقدر سواد که عشق را 

با آن حروف به هم در

با آن فلاکت عظما

درگیر بهت و معما

غلتیده در هزار دل 

که هر کدام

تیری نشسته به آن

دردی خرید به جان

مرغی که کرده فغان

پرواز از جهان

"ما عاشقیم"

و عشق تفسیر منتهای زمان است

"ما عاشقیم"

و  عشق معنای ماست


-


در این خرابه ی  پر دار

در این تهی گذار

جفتی که بالهاشان

       تا اوج شاخه ی نزدیک می پرید

همچون دو میوه ی خونین آبدار

زاییده از درخت عشق 

اینک غنوده به دار

ای روزگار

ای روزگار





سرنوشت

در این دخمه

در این فرو رفتن

در میانه ی اعصار

در بهترین زمانی که باید

بچرخ

 و مرا بچرخان


           اکنون و  پس ازسال ها

چه جنبنده ،چه ساکن

چه سوخته در گدازه ی  عشق، چه پوسیده

چه نغمه خوان به شب ،چه  در صبحدم  آرمیده


تا  بیفتیم در آفتاب 

این گوی گول 

 این آشفته آتشی که هست 

این سرخ زنی که چقدر می بخشید.

این ساقی نخورده مست


بیا !

به بازی بیا!

و به ترفندی مرا مدهوش کن

بیا !

بیا !

و جام سنگین تری نوش کن

تصویر غروب بهاری

وه چه نسیمی می وزد 

به گمانم تنبور هم می زند کسی

و پرنده ای در گم مرغزار

چه گیاهی بی مرگ آغاز می کند؟

و صحبت از چه رنگی سرشار؟

در این غروب سکون بهاری


دشتی بنواز

کوهستانی بزن

و در این تصویر هیچ میفزا

که  روباهی می خزد

و گرگ و میش آغاز می شود .


چه چیز فریاد شادی توست چلچله

و کوکو آن چهچه ی من در این خرمن گاهی؟


        و شب مستولی است

و شب همیشه مستولی است.



اردیبهشت 95




آونگ

در عرصه ی این دشت، یکی تشت، فتاد از سر بامم

که چون با تو خرامم، پلشتی شده نامم

از خانه به گلگشت، برون گشت، که من جان جهانم

روا نیست به جانم، جهان نیست به کامم

در صید تو برگشت، به این دشت، یکی آهوی فتان

به سوی تو خرامان ،که افتاد به دامم

من صید توام باز، چه پرواز ؟ در این مزرعه سبز

مرا نیست دگر نبض ،من آرام و رامم

ای دیده فرو ریز که شب نیز ندارد سر اغماز

سحر دیر شده است باز، من آلوده به شامم

خندید و هنر کرد ،جهان زیر و زبر کرد، سرانجام

به لاهوت گرایید و  فرجام ،من آن  پخته ی خامم

"که گاهی به تک طینت سلسال فرو رفت "

و آنگاه چنان مست، می هست، روان کرد به جامم

فریاد و  فریاد ، دگر نیست ز من یاد و خموشم

به چه کوشم؟ به چه کوشم؟ که زهی  ماه تمامم 

که  نبسته است به من دل و من عاشق غافل

چو خر مانده به کهگل ،که به او داده زمامم

انگار نه انگار، عیانست تو را کار به هر حال

که در گوشه ی  خلوت تو  دمی یار، ندادی دو سه کامم

در پهنه ی گلزار، چنان زار، هزار است به گفتار، که ای یار

مشو غره به پندار، مده دست به هر خار ،شنو جان کلامم،

بزن فال به نامم،  و پر کن دو سه جامم ، فرو ریز به کامم

که من سوخته  زآنم، که آتش بنهی، پخته کنی،  این دل خامم 


مرداد 94




رنج

و تو  چه می دانی که رنج چیست؟!

زمان 

گذران

اعماق سیاه اقیانوسی بی کران

فکندن نوری بر برهه ای از دوران

سقف پیچک ها و امید به هر چند چناری بی جان

حیف که نمی دانی که رنج چیست

زمان 

گذران 

دوباره همان

تمدن

ای بابا!

ای بابا!

با هفت هزار سالگان سر به سرم 

و این صندوق چه تاریک است

و 

راه 

راه 

راه

در این تاریکی باریک است

و تیک تیک ساعت به گوش من 

                            از صدای غم انگیز پتکی لبریز


چه کنم؟

          که هفت لایه سنگ و بسیار شن

        فریاد مرا به خود جذب می کنند

      و نفس ناسزای زمان است .

  

     کسی مرا مرثیه کند.

    مرا و خدایی که در تابوت خفته است

   مرا و این روزن دروغ را

   مرا و این همه فلز گرانبها را

  این همه تندیس را

  و فراخی فریبنده ی این دخمه ی بزرگ را

 مرا و دوستم را  که اینجا نشسته است



شطح و تضمین

بیدار شدیم

هیچ کس معترض نبود

چه آغازی 

چه آغازی

 که اگر ما به خواب نبودیم 

زندگی به این اندازه شیرین نبود

وگر تو غافلی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود مارا 

خوب فکر کن

 و  چراغ را خاموش

 و گمان مبر که مرا با تو سر و کاری نیست 

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست


اتفاق

ای کاش مرگ سکوتی نبود

سکونی


این نعره ی من است


چه اندک زمانی


چه بیهوده فهمی 


که 

   

 آنگاه که بند ها را شناختم اسیر شدم

 

و آنگاه که برای آزادی سرودی ساختم 

اسیرتر


به اندازه گریستم 


و اشکم لبخندی را سیراب کرد 

در خفا


آن اندازه بودم که بر خلاف برخاستم

چه فرق که مورچه ای، سگی ، انسانی؟


و آن قدر بر مدار بود تکانه 

چه چمنی، جریان آبی، توفانی؟


من


آنچه منم

 

آنچه من بودم




ای کاش مرگ، بی رحم سکوتی نبود


سکونی


و پشت سر گذاشتنی تا همیشه



عمو

نمی گویم باور نمی کنم که رفته ای

رفته ای

برو

با آن پاهای در آب یخ زمستان ،قبل از طلوع

با آن لبخند

با آن پاک پاکی و سپس لبخند

با آن سیگار کنج لبت

 برو

بمانی که چه 

با این همه رنج

این همه ای وای چه کنم؟ چه شد؟

سلاخ در  همه ی شادی ها آن گوشه حیاط

های مرد اسب پریده ،بر روی دو پا

سیاه آرام در خانه ی حقیر

آخ عمو برو برو

من که ندیدمت

 و گندم ها که نرسیدند

تو برو 

با همان سیاهی اسب

با همان شکوه خطا

در همین غروب سفید


رونده

شنا کن

دست و پا بزن 

با نفسی که کشیده ای

با فواره ی آبی که از این همه دریا به بالا پرتاب کرده ای

با آخرین ذره ی نوری که رصد کرده ای 


نفس بکش


نفس بکش

بمان

وقتی که نیستی

وقتی که رفته ای چاقویت را تیز کنی

و شهر از تو خالیست

من چه خوشحالم

و کائنات چه آرام آواز می خواند

همانجا بمان

اروپا را بگیر!

سرخپوست ها را به انقلاب دعوت کن

از کنار آن گور

ما تا بعد از ظهر که برگردی خوشبختیم



وجود

تو همه چیز بودی 

     علی ، شاه ،مولوی

     و با این همه حجم 

      جای هیچ کس را تنگ نمی کردی

                             بزرگ 

                             بزرگ مرد

  



(برای درگذشت و سرگذشت علیشاه مولوی شاعر فقید و موثر روزگار ما)