درد دل

گمان گم دور من از آن همه عشق، رنج بود
آن چه نصیب شد خیالی و نشستن به کناره ای

صدای آشنایی نیست
و جدال پایان گرفته است

درآن هوا که نفس می کشی پرستوها مرده اند
و دست ها به انتظار و خواهش  درازند

تو رفتنی بودی 
آن لحظه که نگاهت از آتشدان و آتش به افقی سرد چرخید

به راهی  دور رفتی 
تنها رفتی
و من صدای هیچ چکاوکی را دیگر دوست ندارم

تنها شده ام 
و تاریکترین روزها بی آتشدان و آتش 

بی خورشید و ماه
به گذرانی سریع از جلوی چشمانم می گذرد

ای قلب من
ای پاره پاره ی دور

ای شنیدن نجوای آشنا
ای اشاره های چشمانی روشن

ای همانند سیب

ای خوراک مغز گرسنه ام 

به نیکی بازآ


زیرا که دلتنگی، هشدار زمان است

و لحظه ها بی بوی یاس تو 

تکرار سبکسری


گمان من از بودن 

خیال با تو بودن 

ای سحابی زیبای آفتابگردان در بیکران

خیالات شیرین تو در تاریکی تلخی ها گم می شوند 
و تنها نگاه تو 

در آغوش من 

و اشک های گرم تو در فراموشخانه ی توهمات گذرا

در اضطراب بودن


گرمای آتشکده است