بین جلگه و کوه
مردابی مانده، مه آلود
و بوی تعفنی
در میان ، جاگیوه ای است موهوم
کسی لنگ ،
پریده است،
افتاده است،
سکندری خورده همه را
" ازکوه بالا می رویم آویزان از ما گاوهایمان، "
هنوز صدای پا می آید
" در دشتها زیر چادرهایمان پیش پادشاهمان و اسبها می خوابیم
می رویم جایی که علف رشد کرده است "
بین کوه و جلگه ،
کوهستان،
جنگل
- خورشید برای همه یکسان نمی تابد -
" روزی کلاه هایمان را سوراخ کردند
تفنگ خریدیم،
با اسبهایمان و تفنگ "
دریا هرگز نمی خواست تنگ، در آغوشش بگیرد
هنوز هم نمی خواهد.
بین دریا و کوه ،
کویر ،
تپه های ماهوری
" جشن می گرفتیم گاهی
جز شهناز هیچ کس نمی شنوید. "
سایه سبزی هر جا افتاده است،
گاهی افشره ی سفیدی،
نمک،
برف،
گاه فشار طاقت فرسای زردی
کویر
" عزا می گرفتیم گاهی
جز شهناز هیچ کس نمی شنوید."
سوراخ های درازی کنده اند،
غار،
صدا می پیچد
"نه که گمان کنید چیزی می خواهیم ، نه!
تنها می خواهیم بگوییم
ما هم زنده ایم
مثل اسبها
و خورشیدی ، که بر همه یکسان می تابد
و ماهی که هر شب با دریا ها وزنه می زند.
نه که بتوانید چیزی به ما بدهید ، نه
تنها به ما بگویید شما چگونه می توانید روزها را خوشایند بگذرانید
و شبها آسوده بخوابید."
شهریور 87