درد دل

گمان گم دور من از آن همه عشق، رنج بود
آن چه نصیب شد خیالی و نشستن به کناره ای

صدای آشنایی نیست
و جدال پایان گرفته است

درآن هوا که نفس می کشی پرستوها مرده اند
و دست ها به انتظار و خواهش  درازند

تو رفتنی بودی 
آن لحظه که نگاهت از آتشدان و آتش به افقی سرد چرخید

به راهی  دور رفتی 
تنها رفتی
و من صدای هیچ چکاوکی را دیگر دوست ندارم

تنها شده ام 
و تاریکترین روزها بی آتشدان و آتش 

بی خورشید و ماه
به گذرانی سریع از جلوی چشمانم می گذرد

ای قلب من
ای پاره پاره ی دور

ای شنیدن نجوای آشنا
ای اشاره های چشمانی روشن

ای همانند سیب

ای خوراک مغز گرسنه ام 

به نیکی بازآ


زیرا که دلتنگی، هشدار زمان است

و لحظه ها بی بوی یاس تو 

تکرار سبکسری


گمان من از بودن 

خیال با تو بودن 

ای سحابی زیبای آفتابگردان در بیکران

خیالات شیرین تو در تاریکی تلخی ها گم می شوند 
و تنها نگاه تو 

در آغوش من 

و اشک های گرم تو در فراموشخانه ی توهمات گذرا

در اضطراب بودن


گرمای آتشکده است


سرای کهن

دیر بماندم
آن قدر که قطرات اشکی به خشکی

هیچ چیز آن گونه نبود که بشاید 
حتی آفتاب


به راهی سخت درافتادم 
و در تمامی راه به آن فکر می کردم 


که ای کاش می دانستی ، تنها چیزی که بود 

لبخند بود و آغوش
نگاهی بود مدهوش

نه سوسوی چراغ
نه سختی راه 

هیچ کدام نپاییدند

جز لبخند

جز لبخند
جز بوسه هایی به شیرینی قند
جز آن لحظات آرامش
بر گستره ای رها شده از بند

و تو نمی دانستی
تو نمی توانستی



آیا دیدار

یک ساعت بی تو نزیستم
یک صبح بی خورشید تو بیدار نشدم 
و یک دم از تصور نفس های تو دور نبودم
ای بی تو مرگ
ای بی تو غم نبودن
ای بی تو دست ها بر دست ها سودن
ای دور، ای دلتنگی، ای دوست
بی تو یک آن نبودم
فانوس من رو به دریا، هر چند لحظه نوری است مگر تو ببینی
و تلاش های من چوب های زیر ساقه، مگر تو بشکفی
ای دور، ای دلتنگی، ای دوست
دوری نخواهد پایید
و من به دیدار دیو تو خواهم آمد
و با  امشاسپندان تو هم آغوش خواهم شد
با چشمانت 
با نگاهت
ای دور، ای دلتنگی، ای دوست
من بی تو همه چیز را گم کرده ام 
من بی تو همه چیز را گم کرده ام
همه چیز در آغوش توست
همه چیز در زیر پیراهن تو نهفته است
من بی تو گم شده ام و پیدا نخواهم شد 

در دست من نیست آنکه دلم رفته در پی ات
در دست مهر کائنات است و ارواح خالدون

آن نیست که در پی تو گمگشته ام به راه
این است که در ره مقصد تو، دیده ام جنون

باز آی و در کنار من دمی بمان، که من
در بارگاه کاخ عشق تو، کرنش کنم کنون

هر دم که دم به دمت می دهم دمی به دل
هر لحظه می رود به رخم سیل سیل خون 

سهل است آن که گریزی و رو دژم کنی
سخت است آن که باز دهی غم فزون فزون 

من تا به تو برسم ، برده ام هزار رنج
من تا که روی تو بینم، از جان شدم برون

تا در کنار من بنشینی و گل کنی به رخ
 خاکم بریخته ز سر چو گلدان سرنگون 

سیر رسیدن من به تو، بشارت بودن، بدان
سنگلاخ دیدن و افتادن به راهی است تا درون 

صد رهزن است تا به تو برسم، صد دزد در طریق
دور است آنکه بمانم به جان و دل مصون

۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

به آب چشم نیارد کس از چنین درگاه
که شرم بر من مسکین ز چاهدان مانده است


ز هر که دور شده است او، از چنان برگاه
یکی منم که بر در این آستان مانده است


مکن به نامه سیاهی ملاتم ای دوست

که داستان من و عشقت به راستان مانده است


به هر چه دوش گذشت و به شب حوالت شد
به هیچ کس نبرد ظن، مگر بدان مانده است


که قصه ی من و ظلم است و بیخودی بودن
که درد بی کسی از لطف باکسان مانده است


چنان به مهلکه افتاده ام که تو گویی
حدیث درد فراق تو ز باستان مانده است


بیا و بر من غمگین سخن ز شادی گو
چرا که بر لب و دل زین غمم فغان مانده است


اگر به یار توان شد، دل فگار، اینم بس
که هر چه می گذرد باز هم جهان مانده است


دل از قریه ی بودن به نیست راهی شد
سخن چنان که شود یار، در دهان مانده است


اگر به نام من اینک یکی شود خوش دل
منم، که یاد من اینک در این زبان مانده است


۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

چون ماه درخشید و جهان روشن کرد
هر لحظه بتی رخش به سوی من کرد

من بودم و صد هزار بت در دل خویش
هر بت چه جهنمی به من گلشن کرد

عاشق نشدم مگر به روی بت خویش
آن بت که به جان من یکی گلخن کرد

آشفته منم، جهان من چون کهدان
دیوانه چو من به کاهدان سوزن کرد

این راه که می ر‌وم به ترکستان است
این رخت سفر به من کسی جوشن کرد

چون بر ره آن سوار آیم روزی؟
تشویش یک از هزار اهریمن کرد

باقی همه دست ساز من و دل
در صحبت نرمی دل و آهن کرد

من مانده ام اینجا نگران فردا
  کس نیست که در  قاتق من روغن کرد

هر کس که در این برف من اینک خفته است
در عاقبتش نمی توان بهمن کرد

من در گذر زمان چنان بدان  بی جانم
گویی که چو سایه ای گذر  برزن کرد


۲۴ فروردین ۱۴۰۲

روز را چون شب، و شب را در حضیضی سرد و تار
راه را اینک نمی دانم,، امیدی نیست بر این روزگار

سردی می ریزد ز قلبم ، شعله ها گم گشته اند
نیست در قلب من غمدیده شادان این بهار

روشنایی ها گذشتند و نیامد روز خوش
تنگنایی گشته این بغض عمیق اشکبار

آبها خشکیده اند و قطره ها اینک همه
رفته اند اندر زمین تیره ی سرد نزار

در کویر گرم و در آن  زمهریر قله ها
آنچه می شاید بروید گشته خشکی از تبار

باز اینک قصه ی تاریک مرد است و رمه
باز اینک  رخت آویزان خفاش است و غار

خون هر کس را که کرکس می بنوشد خوش بر او
چون که دیگر روز را مجبور نآید او به کار

چون که ضحاک است بر تخت بلند سرزمین
مغز هر جنبده ای گویی شده در کام مار

گاو برمایه نمی چرد به دشت این جهان
شیر او را نیست شاید بر فریدونی بکار

کاوه را شاید درفشی نیست یا به دکان مانده است
نعره ی او را کسی شاید نمی دارد فگار

بخت را اینک نمی دانم که آید در دو دست
دوست را هرگز نمی بینم که آید بر قرار


۲۰ فروردین ۱۴۰۲

سیاهی

هر نقطه که گلی شکفت،

 ردپای عمیق سیاهی در خاطرم هست 

هر لحظه که بر لبخند استوار بود

تو آوای غم انگیز می سرودی

آه سیاهی بی منتها
دزدشادی

گمان گم و گیج گمراهی

 و قهر مدام و تلخ روزگار در همراهی

دستان آلوده ی تو اینک کجاست 

ای قلب مملو از سیاهی

ای ذره ذره تباهی


از خود رمیده به کنجی نشسته کر و کور

مگر به یاد من افتاد خیالی از آن دور

که انتظار نشر  از مهتاب تو، نور

بیهوده گذران زمان است 

و تلف کردن بی مایه ی جان

تو دور و من دور

و دست ها انتظار هیچ شکفتنی ندارند




سه ضرب

کلمات به سخیفیِ معنایی که می خواستم

وگذار، به سنگینی حجم غمباد

 هر چه باداباد

پایان هر کلام سرآغاز رهایی است 

و گذر، محل عبور هر یک به سویی

با رنگ و بویی

رو به کویی

ای دست ها ای تلو تلو خوران ، ای مست ها

ای دور، از آنچه آغاز است 

و ره به جایی نبرده 

ای بی پایان 

ای راه را ناهمره

ای وصله ی ناجور

ای هر چه خوبی را ندیده، ای کور


در این ظلمات من هم یکی گم گشته

در هیچ زورقی ننشسته

پای من به بسته


کلمات به سخیفی دری  را باز نمی کنند 

و معنایی که من نمی خواستم 

به گوش هر کس چون راز می کنند 


و من می بینم به فرتوتی روان

پیش از سرانجام رهراوان

که گم شده اند چون ابلهان


دیگر نیا، برو

فقدان زجر خود زجری دیگر است 

و درد، من آموخته ام باری درد، از همه چیز برتر است

و شنیدن آوای مرغ ها در قفس از غم پرواز کمتر


به سیاهی خو خواهم کرد

و درهای تمام معابد را خواهم بست

و به پرستش خویشتن خواهم نشست

چه دست بسته برقصی به دار این ظلمت
تو موج مهر و صفایی تو آخرین حرفی
به جای جای وطن غم شده به بدرقه ات
چرا که نیست بهاری به آخرین برفی
مرو که اشک می نشود بند ز رفتن تو
مزن به تیغ تطاول به جان ما صرفی
از این سیاه که در مکر آن دل هاست 
به مرگ هم نشود برد هرگزت طرفی
برقص بر سر دار بلند چون دانم 
که هر هنری بشکند جهالت خرفی
بدان تو که خون می خوری به استبداد
به دست تو نرسد روزگار بی حرفی
به جام ما همگی شعله های آتش و غم
ولی تو ز گنداب پست می خوری ظرفی
به روز که از شب تیره تر کنی زمام زمن
به قعر پست و سیاهی فتاده ای ژرفی

گردش

توفان که آغاز می شود 

راه نمایان می گردد 

من با گردبادها می رقصم 

و گردش غایت و نهایت من است 

من به خود نآمدم اینجا 

من به خود نآمدم اینجا

رویارویی

به حادثه ای

به دستان بی اختیار تو اینک که می زنی

به آشفته گاهی که می خوانی مرا

من رهایی را می جویم


از تنفس مکرر جهل

از شرایط بغرنج بی مقداری

از خواهش ژاژ منم منم خایی

و فقر حقیر چند روز بیشتر به سلطه گرایی

نیک می دانم که بازنده ای بدین خشم

و لباسی نمی توانی بافت از این پشم

که ما به عریانی مفتخریم
و  سعادت از همای بلندپرواز فهم می بریم

در گل بمان

دور از دست آفتاب

پرنده که می خواند

انگار مفتی اعظم راه بهشت را نشان می دهد

لعنت ابدی بر تو مرغ سحر

و بر سپیده ی کاذبی که نوید می دهی

اگر نمی دانی راه آفتاب بس دور است

و زبان الکن تو به این نامیزانی

جز انفاق شخص ریاکاری نیست

که خود کور است 

تو که می خوانی 

می دانم طلوع به دروغ در پیش است 

می دانم رهایی از خواب سخت ترین کار جهان است

و رستگاری خیمه شب بازی چند عروسک است که دربندند

و خود هیچ گاه رستگار نخواهند شد

بخواب یا بمیر

بگذار شب دراز ترین راه خود را بپیماید

دوباره

دقیقا تا همینجا کافی است

آن ساز پس از این نوای نویی ندارد

همینجا و تکرار آن بارها

آن قدر که صداها به تنش تن ها می انجامد 

و رقص هنوز موزون است

آن کنجکاوی بو های خوش

صداهای دلنواز

همینجا که انتظار می شکفت

و غربت از دور می گذشت

و آشنایی  از ابتدا بود

تا همینجا دوباره

وقتی که هنوز" بهار خنده زد و ارغوان شکفت"

هر گامی بر فراز دره

تهی شدن قلب بود

و هیجان هراس آلود افتادن

از اینجا، در اینجا، که می بینی خورشید کوه ها را رنگ می کند

تا همینجا که هر سکوتی پر از حرف بود

و نگاه ها نگران نمی شد

دوباره از ابتدا 

تا همینجا که نت ها هنوز خوش صداست

و ترتیب هر لحظه بی تشویش است

و عشق هر آن در کوچه ها بیش است 

ادامه نده ، تکرار کن

تکرار کن

تکرار کن 

شرح

انجماد اشک های نیامده آنگونه که در گلو بغضی

 و نشنیدن از آن همه دوری رد صدای پای آه  را

و محو افق از گذران دوباره ی خورشید در این کشان کشان کاه را

که از سریر خویش پایین نیامده که خدشه وارد نشود جاه را

 در آن حضیض بمان آن جا که هیچ نامی نمی شایدش مگر چاه را

سرایزی مبهم اشک های نیامده آنگونه که در سینه غمی در گلو بغضی

صدای گم کسی که فریاد رهایی رهایی

به آنی که در این پهنه کجایی 

و دمی که ای کاش هیچ گاه دیگر باز نیایی نیایی

شکستن اشک های نیامده در چشم ،آنگونه که در صورت چینی در سینه غمی در گلو بغضی

به سردی و گرمی ،به روزان و شبان 

به گذر ستاره ای از تیره اندود آسمان

و انتظار اشک های نیامده ، آنگونه که عادت دور دست های تو و در گلو بغضی