در دست من نیست آنکه دلم رفته در پی ات
در دست مهر کائنات است و ارواح خالدون

آن نیست که در پی تو گمگشته ام به راه
این است که در ره مقصد تو، دیده ام جنون

باز آی و در کنار من دمی بمان، که من
در بارگاه کاخ عشق تو، کرنش کنم کنون

هر دم که دم به دمت می دهم دمی به دل
هر لحظه می رود به رخم سیل سیل خون 

سهل است آن که گریزی و رو دژم کنی
سخت است آن که باز دهی غم فزون فزون 

من تا به تو برسم ، برده ام هزار رنج
من تا که روی تو بینم، از جان شدم برون

تا در کنار من بنشینی و گل کنی به رخ
 خاکم بریخته ز سر چو گلدان سرنگون 

سیر رسیدن من به تو، بشارت بودن، بدان
سنگلاخ دیدن و افتادن به راهی است تا درون 

صد رهزن است تا به تو برسم، صد دزد در طریق
دور است آنکه بمانم به جان و دل مصون

۱۰ اردیبهشت ۱۴۰۲

به آب چشم نیارد کس از چنین درگاه
که شرم بر من مسکین ز چاهدان مانده است


ز هر که دور شده است او، از چنان برگاه
یکی منم که بر در این آستان مانده است


مکن به نامه سیاهی ملاتم ای دوست

که داستان من و عشقت به راستان مانده است


به هر چه دوش گذشت و به شب حوالت شد
به هیچ کس نبرد ظن، مگر بدان مانده است


که قصه ی من و ظلم است و بیخودی بودن
که درد بی کسی از لطف باکسان مانده است


چنان به مهلکه افتاده ام که تو گویی
حدیث درد فراق تو ز باستان مانده است


بیا و بر من غمگین سخن ز شادی گو
چرا که بر لب و دل زین غمم فغان مانده است


اگر به یار توان شد، دل فگار، اینم بس
که هر چه می گذرد باز هم جهان مانده است


دل از قریه ی بودن به نیست راهی شد
سخن چنان که شود یار، در دهان مانده است


اگر به نام من اینک یکی شود خوش دل
منم، که یاد من اینک در این زبان مانده است


۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

چون ماه درخشید و جهان روشن کرد
هر لحظه بتی رخش به سوی من کرد

من بودم و صد هزار بت در دل خویش
هر بت چه جهنمی به من گلشن کرد

عاشق نشدم مگر به روی بت خویش
آن بت که به جان من یکی گلخن کرد

آشفته منم، جهان من چون کهدان
دیوانه چو من به کاهدان سوزن کرد

این راه که می ر‌وم به ترکستان است
این رخت سفر به من کسی جوشن کرد

چون بر ره آن سوار آیم روزی؟
تشویش یک از هزار اهریمن کرد

باقی همه دست ساز من و دل
در صحبت نرمی دل و آهن کرد

من مانده ام اینجا نگران فردا
  کس نیست که در  قاتق من روغن کرد

هر کس که در این برف من اینک خفته است
در عاقبتش نمی توان بهمن کرد

من در گذر زمان چنان بدان  بی جانم
گویی که چو سایه ای گذر  برزن کرد


۲۴ فروردین ۱۴۰۲

روز را چون شب، و شب را در حضیضی سرد و تار
راه را اینک نمی دانم,، امیدی نیست بر این روزگار

سردی می ریزد ز قلبم ، شعله ها گم گشته اند
نیست در قلب من غمدیده شادان این بهار

روشنایی ها گذشتند و نیامد روز خوش
تنگنایی گشته این بغض عمیق اشکبار

آبها خشکیده اند و قطره ها اینک همه
رفته اند اندر زمین تیره ی سرد نزار

در کویر گرم و در آن  زمهریر قله ها
آنچه می شاید بروید گشته خشکی از تبار

باز اینک قصه ی تاریک مرد است و رمه
باز اینک  رخت آویزان خفاش است و غار

خون هر کس را که کرکس می بنوشد خوش بر او
چون که دیگر روز را مجبور نآید او به کار

چون که ضحاک است بر تخت بلند سرزمین
مغز هر جنبده ای گویی شده در کام مار

گاو برمایه نمی چرد به دشت این جهان
شیر او را نیست شاید بر فریدونی بکار

کاوه را شاید درفشی نیست یا به دکان مانده است
نعره ی او را کسی شاید نمی دارد فگار

بخت را اینک نمی دانم که آید در دو دست
دوست را هرگز نمی بینم که آید بر قرار


۲۰ فروردین ۱۴۰۲