ساخت قدرت 3

من حتی نام تو را به زبان نمی آروم 

غلامم

من حتی تصویر تو را با چشم نمی بینم 

محو تو ام 

حیف که تو نگاه نمی کنی

صد حیف که نمی خوانی

افسوس که نمی نگری رقصم را به گوشه ی چشمی

باش تا روزی که هیچ از من نماند 

و تو همه چیز باشی

باش تا بلغزی و کلاهت بیفتد

و صدای خنده ی رهایی از تو 

از خودم 

بسراییم 

من و دیگران

تکلیف کن تا روزی که بدانم

و خویش را از دست ساز خود برهانم

تا تو تعریف فراموشی باشی

و آهی از به هدر رفتن 

                                  قلبی

                                         لبی

                                دهان گشادی

                                 فریادی

                                 زمانی

                                    انسانی


ساخت قدرت 2

تو را آفریده ام 

مرا بپذیر

من در تو غرقم

در تو تمام شده ام 

چیزی از من که تو نیست نماناد

تازیانه بزن 

دندان نشان بده 

معدوم کن 

من برای تو کف می زنم 

هورا می کشم 

و تصویر شهامتت را تا دوردست ها می برم

آخ که من برده ی تو ام 

مرا تأیید کن

ای وای که زبان بسته ام تا تو آری بگویی

من ساکتم 

"من دچار خفقانم، خفقان"

تو بگو 

تو معلوم کن 

راه را تو نشان بده 

بی راه را تو نشان بده 

من تو را آفریده ام 

مرا بپذیر

ساخت قدرت 1

چگونه تو را می آفرینم؟

با خشت دروغ

به بنای آنچه که نیستم

آن سان که تو بیاندیشی

تو بفهمی 

تو بخواهی

و من بشنوم 

صدای تو را،رفتارت را،

که دیکته کنی بودنت را

من تو را می آفرینم 

و به تو نگاه می کنم

شادا!  بتی دیگر

به خشت دروغ 

به بنای آنچه که نیستم 

نیاندیشیده ام 

تو به جای من باش

تو بخور

تو بپرور

تو بخند

من نگاه می کنم و فرمان می برم 

می خورم 

می خندم 

هستم 

به صدای هق هق گریه ای در تمام مسیر

عمری که خود دزدیده ام 

از خود دزدیده ام 

به پرورش  بتی

خدایی

درجا در جهلی

که نیاندیشم و تو به جای من بیاندیشی

که نباشم و کرنش کنم بودن تو را 



در ستایش احمد شاملو

به زیبایی می سرود 

و در تلخی می زیست 

احمد شاملو

غولی بود نشسته 

در سلول انفرادی

و سخن می گفت 

او یک ستاره بود

او یک بنفشه بود

لورکا بود زیر درخت 

در لحظه ی فوران گلوله

لبخند نمی زد

ماغ می کشید آن سان که دو قرن 

عرق سیاه هیوز بود 

به جرم جذب بیشتر آفتاب

جسارت بود 

و نمک بود


فریاد یک قناری بود 

صد قناری 

میلیون ها قناری بو د 

و دهها قصاب

وطن کجاست این آشنا را 

که دربانش همیشه در آستانه ی در نشسته است

سفرش کوتاه بود و جانکاه بود 

و لی هیچ کم نداشت  احمد شاملو



مهر 96

رقصی

در  چشم بر هم زدنی

در  برهه ای

به اندک از زمانی

چه زمانی؟

چرخش ماسوره به دور در قندان

غمگین نشسته به کنجی اسیر و سرگردان

سبز بودیم و تنفس می کردیم

به دویدن کودک

به تماشای غروب

و به آن زمان که تو در آغوشم غنوده بودی

چه زمانی؟

 دستی بر این پیکره

تصوری از بودن

بودن ، بودن 

باتو بودن



آه که پرتاب می شویم در آنجا

 که آیا ستاره ای

نوری

سوسوی چراغی 

در این تاریکی

آنجا 

که همه چیز آرام می شود در انتها

در آن فضای ساکت بی منتها

افسوس نمی خورم 

نه 

هر گز افسوس نمی خورم 

که 

با تمام وجود نور ساختم 

چه 

به اندازه ی کرم شبتابی

و در آسمان به پرواز درآمدیم 

در آسمان مهتابی

و ماه دوست از دست رفته ای بود 

 خوشا ! مدهوش از شراب نابی


رها مکن که سکون سر نوشت ماست 

و جنب و جوش پرنده 

تلاشی است برای ز دام به در افتادن

و دستان صیاد در تشت است

مگرش ز بام نیفتادن

و در آن هنگام 

پرهای خونین پرنده رو به آسمان دارد 

و باز به زمین بر افتادن





مهر 96