دور از دست آفتاب

پرنده که می خواند

انگار مفتی اعظم راه بهشت را نشان می دهد

لعنت ابدی بر تو مرغ سحر

و بر سپیده ی کاذبی که نوید می دهی

اگر نمی دانی راه آفتاب بس دور است

و زبان الکن تو به این نامیزانی

جز انفاق شخص ریاکاری نیست

که خود کور است 

تو که می خوانی 

می دانم طلوع به دروغ در پیش است 

می دانم رهایی از خواب سخت ترین کار جهان است

و رستگاری خیمه شب بازی چند عروسک است که دربندند

و خود هیچ گاه رستگار نخواهند شد

بخواب یا بمیر

بگذار شب دراز ترین راه خود را بپیماید

دوباره

دقیقا تا همینجا کافی است

آن ساز پس از این نوای نویی ندارد

همینجا و تکرار آن بارها

آن قدر که صداها به تنش تن ها می انجامد 

و رقص هنوز موزون است

آن کنجکاوی بو های خوش

صداهای دلنواز

همینجا که انتظار می شکفت

و غربت از دور می گذشت

و آشنایی  از ابتدا بود

تا همینجا دوباره

وقتی که هنوز" بهار خنده زد و ارغوان شکفت"

هر گامی بر فراز دره

تهی شدن قلب بود

و هیجان هراس آلود افتادن

از اینجا، در اینجا، که می بینی خورشید کوه ها را رنگ می کند

تا همینجا که هر سکوتی پر از حرف بود

و نگاه ها نگران نمی شد

دوباره از ابتدا 

تا همینجا که نت ها هنوز خوش صداست

و ترتیب هر لحظه بی تشویش است

و عشق هر آن در کوچه ها بیش است 

ادامه نده ، تکرار کن

تکرار کن

تکرار کن 

شرح

انجماد اشک های نیامده آنگونه که در گلو بغضی

 و نشنیدن از آن همه دوری رد صدای پای آه  را

و محو افق از گذران دوباره ی خورشید در این کشان کشان کاه را

که از سریر خویش پایین نیامده که خدشه وارد نشود جاه را

 در آن حضیض بمان آن جا که هیچ نامی نمی شایدش مگر چاه را

سرایزی مبهم اشک های نیامده آنگونه که در سینه غمی در گلو بغضی

صدای گم کسی که فریاد رهایی رهایی

به آنی که در این پهنه کجایی 

و دمی که ای کاش هیچ گاه دیگر باز نیایی نیایی

شکستن اشک های نیامده در چشم ،آنگونه که در صورت چینی در سینه غمی در گلو بغضی

به سردی و گرمی ،به روزان و شبان 

به گذر ستاره ای از تیره اندود آسمان

و انتظار اشک های نیامده ، آنگونه که عادت دور دست های تو و در گلو بغضی