تداوم

قلبی که هنوز می تپد با صدای مهر
با لمس ناخن عزای دیوهای سیاه
قطرات سبز خون که آرام می آید از گونه هایت
و روزهای سردی که به هیچ رفته، تباه


جدایی دست هایمان
و تقدیر خاموشی که همه جا را فرا گرفته است
و شب های فراموشی که سکوت را به تلخی نوشته است


برو که شب ها در راهند 

برو که همه چیز به هوس های کبود 

به سخن های درشت 
به سهمگینی باری که به دوش کشیدیم
و شنیدن صدای غمگین تنهایی

و به اشک های سردی که ذره ذره بر آتش ریخته شد 
 به دودی که از وجود ما برخاست


برو که راه های  روشن همه بی راهند


و سرگردانی  آغاز دوباره کودکی است


برو که هر چه بود به گفته نمی آمد

و هر چه حقیر گذشت شنیده نشد

دود که بر خاست خود اعلان پایان  است

و رهایی دشنام دوباره ی آسمان تیره 

و ندیده ها ست آنچه که مرا گامی به دره نزدیکتر کرد

به نجوای ورد های وحشت


راه ها برای تو باز بود 

که بدانی نزدیکی نفس ها چه شعر با شکوهی است 

و سلام پشت در لبخند خورشید است 

و آغوش از هر چه درخت سبزتر است 

به اندازه ی تمام بادها رقصیدم 

و به شدت هر جنبنده ای بر زمین پا فشردم

که بدانی


برو که راه ها همه بی راهند

و جهندگی در این پهنه آغاز سرگردانی مدام


عشق در زیر جیب من هنوز می تپد در قلبی 
و تو دیگر صدای آن را نخواهی شنید