زمان 2

اصلاً مهم نیست که تو مرا در دیگ داغ غوطه ور کرده ای

هیچ اهمیتی ندارد که زنده زنده دست های مرا بریده ای

گردن مرا به دار آویخته ای 


من تو را شناخته ام

تو را نه ؟! فرزندت را که شناخته ام

نوه ات را .

چرک وجودت را

فیتیشت را با شیشه های نوشابه 

و ترسی را که در هوا پخش کرده ای 

وقتی که پناهی جز دیوار سر نبش هر کوچه نبود 

و گلوله هایت در کنار ما می آمد 

می نشست 

چای میل می فرمود 

کی بیدار می شوم؟

وقتی که تو بخوابی

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی علیزاده یکشنبه 22 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 14:43 http://smoulder.blogfa.com/

سلام حبیب گرامی شعر خوبی بود .معترضانه ، روان و عمق دار
ممنون از اینکه به یادم بودید و ببخشید دیر آمدنم های ام را.
گرفتاری آدم ها را از هم دور می کند .
باز سپاسگزار و شاد زی شاعر.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد