آونگ

در عرصه ی این دشت، یکی تشت، فتاد از سر بامم

که چون با تو خرامم، پلشتی شده نامم

از خانه به گلگشت، برون گشت، که من جان جهانم

روا نیست به جانم، جهان نیست به کامم

در صید تو برگشت، به این دشت، یکی آهوی فتان

به سوی تو خرامان ،که افتاد به دامم

من صید توام باز، چه پرواز ؟ در این مزرعه سبز

مرا نیست دگر نبض ،من آرام و رامم

ای دیده فرو ریز که شب نیز ندارد سر اغماز

سحر دیر شده است باز، من آلوده به شامم

خندید و هنر کرد ،جهان زیر و زبر کرد، سرانجام

به لاهوت گرایید و  فرجام ،من آن  پخته ی خامم

"که گاهی به تک طینت سلسال فرو رفت "

و آنگاه چنان مست، می هست، روان کرد به جامم

فریاد و  فریاد ، دگر نیست ز من یاد و خموشم

به چه کوشم؟ به چه کوشم؟ که زهی  ماه تمامم 

که  نبسته است به من دل و من عاشق غافل

چو خر مانده به کهگل ،که به او داده زمامم

انگار نه انگار، عیانست تو را کار به هر حال

که در گوشه ی  خلوت تو  دمی یار، ندادی دو سه کامم

در پهنه ی گلزار، چنان زار، هزار است به گفتار، که ای یار

مشو غره به پندار، مده دست به هر خار ،شنو جان کلامم،

بزن فال به نامم،  و پر کن دو سه جامم ، فرو ریز به کامم

که من سوخته  زآنم، که آتش بنهی، پخته کنی،  این دل خامم 


مرداد 94