هر نقطه که گلی شکفت،
ردپای عمیق سیاهی در خاطرم هست
هر لحظه که بر لبخند استوار بود
تو آوای غم انگیز می سرودی
آه سیاهی بی منتها
دزدشادی
گمان گم و گیج گمراهی
و قهر مدام و تلخ روزگار در همراهی
دستان آلوده ی تو اینک کجاست
ای قلب مملو از سیاهی
ای ذره ذره تباهی
از خود رمیده به کنجی نشسته کر و کور
مگر به یاد من افتاد خیالی از آن دور
که انتظار نشر از مهتاب تو، نور
بیهوده گذران زمان است
و تلف کردن بی مایه ی جان
تو دور و من دور
و دست ها انتظار هیچ شکفتنی ندارند