رد اصل عدم قطعیت

اگر شده آخرین دلایل متقنی که مورد استناد هر عالم و دانشمندی بود رو براش می آوردم ولی اون باز حرف خودش رو می زد .کارش همین بودو همیشه می اومد با من بحث کنه و همیشه صحبت های من و اون دو خط موازی بودند که در توهم بینهایت هم به هم نمی رسیدند.نه که با من ، با هرکی باهاش وارد بحث می شد.

حرف بی حساب نمی زد ولی اون یکی حرفی رو می زد که من یا هر کس دیگه اون موقع نشده بود که بگه .

یه روز که با اون لباس های جمعاً بیست هزار تومنی که شامل کت و شلوار مرتبی هم می شد ، داشت از وزارت خارجه محل کارش برمی گشت .برعکس همیشه که تمام شب و عصر و بعضی وقت ها از ظهر من رو با دعوتش به یه بحث های صد تا یه غاز می گرفت . خیلی جدی رفتم سر راهش رو گرفتم و پرسیدم : "تو اونجا چی کاره ای؟خدماتی؟" خندید.خندیدم و گفتم :"وزیر رو میشناسم وزیر که نیستی؟" بیشتر خندید.گفتم: "زبان می دونی ؟"گفت: "آره چهار پنج تا ". گفتم :حتماً منظورت ترکی و عربی و فارسی و یه چند کلمه انگلیسیه ؟ " می خندید ، سیگاری نبود ولی مسواک درست و حسابی هم نمی زد.بی مقدمه گفت : " جاسوسم " عصبانی ولش کردم، رفتم . البته با پیش بینی اینکه الان صداش می آد .

-"نظرت راجع به واکنش رئیس جمهور مراکش به وزیر خارجه ی مراکشی ایتالیا چیه؟ می خوای امروز با هم چایی بخوریم؟"

نشنیده گرفتم می شد نشنیده گرفت به جز می خوای با هم یه چایی بخوریمش رو .می شد بهش گفت به من چه و راجع به چایی هم نه.

گفتم:"یونانی بلدی" . گفت :"قبرس زیاد رفتم آره چطور" رفتم.یکی از بحث هایی که باهاش کردم راجع به رنگ لباس نظامی ها تو جاهای مختلف دنیا بود که آخرش بهم فهموند مه استتار تقریباً کمترین نقش رو واسه انتخاب رنگ لباس نظامی ها داره و هیچ ربطی هم به جغرافیای محل نداره که من دقیقاً برعکسش فکر می کردم.

رحیم غاز که بچه ها به این اسم صداش می کردند چون لاغر بود و دراز، و سرش رو همیشه جلوتر از بدنش نگه می داشت در واقع نیمه ی خالی لیوان رو نمی دید ، منفی باف نیود ولی راجع به مسأله ای که باهاش بحث می کردی حرف نمی زد راجع به جاخالی های حرف های طرف مقابل فکر می کرد و صدهزار کلمه متضاد و متشابه تو ذهنش بود که می تونست تو اون جاخالی ها بذاره و تمام جملات طرف رو خدشه دار کنه و نهایتاً چون قرار بود اون بسته به حرف ها یه حرفی بزنه حرف آخر رو اون می زد و تو به نظرش شکست خورده قلمداد می شدی و وقتی داشتی به جمله ی آخرش فکر می کردی اون خیلی آروم می گفت وقت نماز مغربه با اجازه .... وقت نماز عصره با اجازه .....

من این مهارت احمقانه ی اون رو می فهمیدم ولی نمی تونستم کاری بکنم . من سر کلاسهام هم همینجوریم با بچه های 20، 21 ساله واقعاً بحث می کنم به تنها کسی که شک دارم خودم هستم و البته به خاطر این موضع ضرر نکردم چون این حس مجبورم کرده خیلی کتاب بخونم و خیلی چیزهای خارج از حیطه ی کاریم رو هم بدونم.

من فیزیک کوانتوم درس می دم و هایزنبرگ مارکسمه

 

 

زن آقا حمید هیچ وقت دیده نشد یعنی ما مردها نمی فهمیدیم کدوم یکی از زن های چادریه که یه مقدار زیادیشون همیشه تو خونش رفت و شد داشتند .همه شبیه هم چادر سر می کردند و دیده نمی شدند. البته بچه هاشون رو می شد تشخیص داد.

اون دختر چادر سفیده که همیشه چادرش رو هموا پرواز می کرد و به سرش بسته شده بود و همیشه نذری ها رو موقع ای که از کفش جا نبود پا بذاری تو راه پله می آورد بالا . با اون پسره ی احمق که یواشکی می پاییدش و اسمش دارا بود و اون یکی پسره که خوشگل بود و اصلاً با اون دختر چادر سفید بازی نمی کرد.البته حوصله ی پسره ی احمق رو هم نداشت و گاهی ساعت ها مجبورش می کرد چشم بذاره و اون احمق ساعت ها تا هفتصد هشتصد می شمرد ولی نمی تونست به هزار برسه و سید امیرحسین بهش می گفت از اول اینجوری نمی شه و می رفت سراغ پدرش که پیش حمیدآقا تو راهرو وایساده بود و داشت بحث های بیخود می کرد

-جناب آقای کرمی! شما اون غائله ی احمقانه یادتون هست خدا رو شکر دستور دادن عملیات شد . نه آقا نمی شه به این ها اعتماد کرد.

-اعتماد ! شما فکر می کنین من می گم بهشون اعتماد کنیم؟ بنده عرض کردم باید با مهره های حریف هم تو بازی کنی اگر شطرنج باز حرفه ای هستی

-به به! به به!

-بله آقا مرتضی ! خدا رو شکر همیشه یکی اون بالا هست که حواسش به همه چیز هست.

-خدارو شکر! خدا رو شکر! نکن بچه ! باز چی می خوای ببخشید حمید آقا!

نذریهاشون معمولاً آش و شله زرد ، اغلب شله زرد و معمولاً خوشمزه است.حمید آقا و آقا مرتضی بابای امیرحسین وپدرهایی که از حمید آقا فراری اند و گاهی فقط با قبول باشه آقای کرمی با حمید آقا ارتباط برقرار می کنند همگی تو راهرو هستند و من تو روزهای مراسم پاک ترین روزهای زندگیم رو سپری می کنم .

من خیلی افسرده ام البته نه به اندازه ی حمیدآقا،این افسردگی رو هم دکتر غلامی رو زبونم گذاشت و الا من خیلی از این حمید آقای بدبخت که شبانه روز نداره و غلام حلقه به گوش بی بی اه – زنش رو می گم- شاد ترم

 

می گن بی بی با اینکه سنش بالاست ولی خیلی خوشگله ، همه می دونن که گاهی بی بی امر می کنه حمید آقا زن صیغه ای بگیره و ان شاءالله خدا قبول کنه استحکام زندگیشون بیشتر بشه.

بچه شون نمی شه ولی حمید آقا یکی دو تا بچه داره و بی بی همیشه دست مادری به سرشون می کشه.

اینکه بی بی خوشگله رو از همسایه ی طبقه پایینی منیر خانم شنیدم .اون همیشه از این حرف ها پیش می کشه . خودش بیچاره با اینکه سنی نداره بر رویی هم نداره .همیشه یه بفرما به آدم می زنه و آدم جا می خوره که تعارف کرد یا واقعاً گفت.منیر خانم پیش بی بی نمی ره ولی یکی دوبار این زن تنها کسی رو ببینه کافیه واسه ی اطلاعات بسیار زیادی که بر عکس اصل هایزنبرگ همشون قطعی اند و هیچ شکی توشون نیست .

حمیدآقا خیلی افسرده بود بارها به گوش خودم شنیده بودم که پیشنهاد نقد منیر خانم رو رد کرد . فکر اینکه ازدواج های موقتش هم تحمیلی هستند خنده داره. ولی ثواب چیزی نیست که بی بی ازش بگذره حتی اگه اسم این ثواب زن صیغه ای باشه.

اولین باری که بی بی رو دیدم یعنی فهمیدم کدوم چادری بی بی اه آخرین باری بود که با جسد بادکرده ی حمید آقا رو دیدم سکته کرده بودتو خواب. بی بی خواب بوده نفهمیده بود تا نماز صبح که حاج آقا دیگه بیدار نشده بود و طبق آخرین بحثش ثابت کرده بود که چون واقعاً می میره پس عدم قطعیت هایزنبرگ یعنی چی اصلاً.

دیروز بود ، بعد از ادای نماز مغربش که من رو کاشته بود تو حیاط تا نمازش رو بخونه و بیاد بقیه ی بحث رو ادامه بده .دیروز به سفسطه هم افتاد تا این اصل رو رد کنه .می گفت :"پس چرا خودش اصله. چرا خودش قطعیه؟" گفتم :"نیست" گفت:" پس می شه بهش شک کرد." گفتم:" این اصل داره می گه همه چیز بسته به هرنوع نگرشی نمی تونه دقیق باشه دلیلش هم فلسفی نیست حمیدآقا .فیزیکیه." می گفت :"آهان پس حرف بنده رو نقض نمی کنه شما خودتون معترفید که وقتی آدم می میره دیگه مرده .قلبش نمی زنه و این یعنی اینکه دیگه اون  زنده نیست تو این دنیا ." الان هم دیگه زنده نیست و غلط بودن اصل عدم قطعیت رو راجع به خودش ثابت کرده .

گاهی اوقا ت وقتی تنهایی بی بی رو بعد از مرگ حمید آقا می بینم ، نه روضه ای نه مراسمی ، حس می کنم حمید آقا دیگه قطعاً نیست و این یعنی اون تصمیم گرفت ثابت کنه که این اصل غلطه و الان هم داره حال می کنه که ثابت کرده

 

 

ترشح در معده

باز ترشح شد.همیشه وقتی یعنی در آنی که بهترین فکر به سراغم می آد، ترشح می شه یا وقتی که فکر می کنم باید فلان رفتار درست رو نشون بدم و همین ترشح باعث می شه که فکر کنم من خیلی کوتوله ام هنوز ، یعنی من رو چه به بالاها و رفتارهام غلط می شه .

تنهایی هام رو به خاطر طعم همین احساس شکست دوست دارم. یعنی حسی شبیه برده بودن البته واسه خودت.

قضیه مربوط می شه به بچگی ، اون موقع که زیر کولر گازی خیلی خیلی سرد بود و بیرون خیلی خیلی گرم. حسم این بود که اگر فکر کنم همه چیز خوبه حتماً برعکسش پیش می آد و اگر برعکس ، برعکس. گاهی همینجوری با همین ترفند برادر سرتغم رو با خودم خوب می کردم تا به کارهام برسم.

یه بار تو دعوای بابام با بابای امین همسایه روبرمون با همین جادو که البته هیچ کس نمی دونست، بابام برنده شد.حتی یه بار همینجوری شاگرد اولی رو از دست دادم با معدل 20 .

بابام که آدم آرومی بود و همه این رو می دونستند و آقا عبدالرضا بابای امین که معلم کلاس اول بود و همیشه داشت بی خود و بی جهت به همه زور می گفت.

مثلاً یه دو سه بار فوتبال تقریباً 50 نفره ی بچه ها رو روی آسفالت خدا که ما همیشه بهش می گفتم اینجا آسفالت خداست شما چی کار دارین و اون فقط می گفت : "خفه شین ، گم شین ، "و هی تکرار می کرد ،  بهم می زد.

ما حتی مجبور شدیم وسط بازی مون با محله حمید اینا که فوتبالیستای قدری بودن و بازی مهمی بود و  ما کلی لباسهای خوشگل و یک دست پوشیده بودیم و همه شماره داشتیم پا به فرار بذاریم که یارو تو سیاه زمستان با آب سرد خیسمون نکنه . کلاً فکر می کرد مشغول تربیت کردن یک مشت بچه ی نفهمه و من سر همین امین رو به باد کتک گرفته بودم و سرش رو شکسته بودم و بخاطر همین اون اومده بود با بابام دعوا کنه.

دعواشون تماشاچی داشت ولی چون کسی فکر نمی کرد بابای آروم من کار بکنه و اونم به قول خودش فرهنگی بود، کسی جداشون نمی کرد من و بابام وسط بودیم و امین و باباش و من از اون پایین داشتم بهشون نگاه می کردم .

حرف می زدند فقط.

- این دعوای بچه هاست شما چرا دخالت می کنی

-دهنت رو ببند مرتیکه گاری چی ، تو چی حالیته که بچه چیه!

این جاهاش یادمه که یهو تو یه سکوت احمقانه ای که گاهی هر جایی ممکنه بین 100 نفر آدم هم پیش بیاد تو یه حرکت واقعاً سریع واقعاً سریع تو یه لحظه چونه ی بابای امین کج شد. تازه نیمسازها  رو تو ریاضی خونده بودیم تو همین لحظه ی احمقانه ،از پایین داشتم نیمساز زاویه ی قبلی تا زاویه به وجود آومده از ضربه ی دستم چپ بابام رو سریع تو ذهنم تصور می کردم و ادامه ی خطش رو دنبال می کردم تا برسه به صورت امین .

حس عجیبی بهم می گفت بزن .

نمی دونم چرا ولی بدون اینکه بفهمم با دست چپ با اینکه راست دست بودم ضربه محکمی به طرف امین روانه کردم که یهو حس کردم به صورت معلق تو هوا دارم عقب می رم ب.ابام با دست راستش دست چپم رو ناخودآگاه گرفته بود و داشت به آقا عبدالرضا نگاه می کرد و منتظر واکنشش بود

- مرتیکه من هر چی دارم با تو با احترام حرف می زنم تو بددهنی می کنی.

دست چپش هنوز مشت بود

امین از ترس من دستش رو گرفته بود رو صورتش و باباش سرخ شده بود و چونه اش هنوز کج مونده بود.چند رنگ عوض کرد و حس کردم گوشه ی چشمش یه آبی جمع شد.

عینکش رو از جیبش درآورد، ابروها شو خم کرد و یه خورده دهنش رو باز کرد و با یه حالت غافلگیرانه به بابام نگاه می کرد.ترسیده بود .

مردم باز هم اونا رو از هم جدا نکردند، بعضی ها حتی می خندیدند البته یواشکی.

یه جوری که انگار می خواست بابام رو بهتر ببینه عینکش رو جابه جا کرد رو چشماش و گفت:

"بزن ، اگه راست می گی بزن" ولی عقب می رفت البته به اندازه ی یه پا عوض کردن. آخر سر همه چی با صلوات بفرستین بابای حاج محمد حسین تموم شد.

هرچند من دل خوشی از این حاجی هم نداشتم ولی آدم خوبی بود .لپم رو بدجوری می کشید . یه دست نداشت. یه سکه خیس می کرد می ذاشت رو پیشونیش و سرش رو صاف می کرد و فکر می کرد ما بچه ها یی که اتفاقی اون دور بر بودیم باید حال کنیم از این کار مسخره اش.گاهی به بعضی اداهاش می خندیدم البته که ناراحت نشه آخه بابابزرگ حمید هم بود ولی جای کشیدن لپش تا دو سه روز مث آبسه ی دندون درد می گرفت.

آخرین باری که دیدمش فردای آنروزی بود که داشت تو گوش گوسفند حرف می زد . یه چیزایی می گفت بهش.

گوسفند قرار بود فردا که ما می رفتیم سینه بزنیم ، یه جایی قربونی بشه .

به ما می گفت نباید سیاه بپوشین سفید لباس عزاداریه.

فرداش مرد. ریش نداشت یعنی اصلاً به جز چهار پنج تا تار ابرو در هرطرف مو نداشت. حتی دستاش حتی پاهاش که وقتی داشت کنار گوسفند می نشست و شلوارش رو بالا می کشید دیده می شد . بابام گاری چی نبود یعنی اون موقع ها حتی ماشین های خارجی هم بود مث میتسوبیشی.مث  مدل کولرگازی اتاق محسن داداشم که میتسوبیشی بود و من اون موقع ها فهمیدم این یعنی مارک . بابام تو شرکت نفت کار می کرد تو قسمت ترابری. یعنی کلاً ماشین تأمین می کرد واسه پرسنل و مهندس ها گاهی هم خودش رانندگی می کرد ولی بیشتر تو دفترش داشت می نوشت .

من بابام رو برنده کردم .از بعد از کتک زدن امین تا موقع اون مشت عجیب و منطقی همش دلم می خواست فکر کنم ما برنده می شیم ولی می دونستم که یکی تو من هست که اگه بگم برنده می شم ما رو می بازونه پس باید بگم نه ما می بازیم و یه چشمکی بزنم یه جوری که اونی که تو منه نفهمه که اگر فهمید ما بازنده می شیم چون اون فکر می کنه که من کلاً گفتم که ما برنده می شیم.

آخ که بعضی وقتها نمی تونستم گولش بزنم . همیشه دچار تناقض بودم.

یه بار که دیگه مطمئن بودم با معدل 20 شاگرد اولم و فردا که رفتم مدرسه جایزه ام رو می گیرم باز برگ برنده اش رو کرد و در کمال تعجب همه شاگرد دوم اعلام شدم.

وقتی از آقای امیدیان پرسیدم چرا ،گفت یکی از امتحانات ارزشیابی تو از مصطفی ملکی کمتر بوده .گفتم آخه امتحان نهایی مهمه دیگه امتحان ثلث.گفت ای بابا چی می گی تو بچه . به مادرم گفتم که ای کاش نمی گفتم و اون زنگ زد به مدرسه و با آقای امیدیان حرف زد . فرداش که رفتم سر کلاس و فکر می کردم که دیگه همه چی درست شده باشه تو اوایل زنگ چهارم آقای امیدیان برداشت امتحان ارزشیابی اوایل سال رو که سرما خورده بودم البته نه بدتر از محسن که همیشه مفش آویزون بود به همه نشون داد که مصطفی ملکی 20 گرفته تو این امتحان، علی رادی 18.اینم این سؤال که جواب ندادی .

دیگه درست و حسابی صداش رو نمی شنیدم فکر کنم داشت از رو برگه ام جواب غلطم رو می خوند و همینجور داشتم شر شر عرق می ریختم.

می دونستم اصلاً تقصیر این آقای امیدیان نیست . مقصر همونه که تا شنید دیروز با خودم می گم فردا می رم جایزه ام رو بگیرم و خوشحال بودم می خواست باز زورش رو به رخم بکشه.


باهاش کنار اومدم، یعنی اون برنده شد یعنی واقعیتش اینه که یا باید گیج و منگ باشم تا نبینمش یا اینکه تو فکرهام نکردن، نگفتن، نخواستن، نبودنی که اون می خواد باید باشه تا برنده شم.

"من نمی خوام پولدار بشم تا بشم." مسخره است ولی هست.

گاهی اوقات که یادم نیست  یه گوشه ای پنهون شده و دارم یه فکر صحیح می کنم یه خورده چیز داغ و مطمئناً بدمزه می ریزه تو معده ام و یادم می آره که هست .

هنوزم اون برنده است .

همیشه اون برنده است.

                                                                                                             خرداد 89