سرای کهن

دیر بماندم
آن قدر که قطرات اشکی به خشکی

هیچ چیز آن گونه نبود که بشاید 
حتی آفتاب


به راهی سخت درافتادم 
و در تمامی راه به آن فکر می کردم 


که ای کاش می دانستی ، تنها چیزی که بود 

لبخند بود و آغوش
نگاهی بود مدهوش

نه سوسوی چراغ
نه سختی راه 

هیچ کدام نپاییدند

جز لبخند

جز لبخند
جز بوسه هایی به شیرینی قند
جز آن لحظات آرامش
بر گستره ای رها شده از بند

و تو نمی دانستی
تو نمی توانستی