چراغ ملکی

من آزادی را می جویم 

 

از آن زمان که کودکی می آموزد

آن زمان که به اعتراض سخن می گوید

زمانی که می شنود


تا آن زمان که خمیده ام



در سرزمین من به هر راهی

حتی تو که می آزاری ، آزادی

حتی تو که به بند می کشی رهایی


من از تقدس نخستین مسرورم

و لبخند من رازی است از بن مایه ی لبخندها

و چراغ من خورشیدی است تا به ابد


آنگونه که من زیستم هیچ پهلوانی نزیست

و آنگونه که من شیب ها را بالا رفتم هیچ کوهپیمایی نرفت

 


من از تبار آنانم که رستم

از آن جهانم که دانایی

از آن نورم که شمس

بر این گنبد مینایی


برو 

        تو آنچه باید، کردی

        و از میوه ی حکمت به اندازه خوردی

         تو آزادی را پیرمردی


برو که راه تو نورانی است در این تاریکی

و برهان تو انسانیت است راهی به این باریکی



ایطال

کش دادن حیات به طول رنجی

بر لعنت آسمان،ذره ای، سرای سپنجی

و تکرار تند نجوای غریبه ای همچون خنجی

بر دلی که آه چه نامش نهم جز گنجی


طغیان رود سرزمین های شگرف می سازد 

و کرنش موقت درخت ، تخمی است در آینده


شنیدن نامی، آنچنان که پریدن از لانه

و گسستن از هوایی هرچند در فراخور خانه

و درگیر در تباهی زمانی در آستانه

و از یاد بردن آوای مرغی در لانه


"افسوس که بی فایده فرسوده شدیم"


من جنون تو را بو می کشم، چون که تو انسانی و من از تبار ددان

و قلب پاره پاره ی تو را به نیش می کشم،قلبی که دور می داری از بخردان

زیرا که شنیدن نام تو، تنفس هوای کوه است دم صبح، در پی سگان

آنگونه که بر هر درختی و در هر رشته ی کوهی، جنگلی ، دشتی یا بیابان


"نابوده به کام خویش نابوده شدیم"