چه دست بسته برقصی به دار این ظلمت
تو موج مهر و صفایی تو آخرین حرفی
به جای جای وطن غم شده به بدرقه ات
چرا که نیست بهاری به آخرین برفی
مرو که اشک می نشود بند ز رفتن تو
مزن به تیغ تطاول به جان ما صرفی
از این سیاه که در مکر آن دل هاست 
به مرگ هم نشود برد هرگزت طرفی
برقص بر سر دار بلند چون دانم 
که هر هنری بشکند جهالت خرفی
بدان تو که خون می خوری به استبداد
به دست تو نرسد روزگار بی حرفی
به جام ما همگی شعله های آتش و غم
ولی تو ز گنداب پست می خوری ظرفی
به روز که از شب تیره تر کنی زمام زمن
به قعر پست و سیاهی فتاده ای ژرفی