روز را چون شب، و شب را در حضیضی سرد و تار
راه را اینک نمی دانم,، امیدی نیست بر این روزگار

سردی می ریزد ز قلبم ، شعله ها گم گشته اند
نیست در قلب من غمدیده شادان این بهار

روشنایی ها گذشتند و نیامد روز خوش
تنگنایی گشته این بغض عمیق اشکبار

آبها خشکیده اند و قطره ها اینک همه
رفته اند اندر زمین تیره ی سرد نزار

در کویر گرم و در آن  زمهریر قله ها
آنچه می شاید بروید گشته خشکی از تبار

باز اینک قصه ی تاریک مرد است و رمه
باز اینک  رخت آویزان خفاش است و غار

خون هر کس را که کرکس می بنوشد خوش بر او
چون که دیگر روز را مجبور نآید او به کار

چون که ضحاک است بر تخت بلند سرزمین
مغز هر جنبده ای گویی شده در کام مار

گاو برمایه نمی چرد به دشت این جهان
شیر او را نیست شاید بر فریدونی بکار

کاوه را شاید درفشی نیست یا به دکان مانده است
نعره ی او را کسی شاید نمی دارد فگار

بخت را اینک نمی دانم که آید در دو دست
دوست را هرگز نمی بینم که آید بر قرار


۲۰ فروردین ۱۴۰۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد