نمی گویم باور نمی کنم که رفته ای
رفته ای
برو
با آن پاهای در آب یخ زمستان ،قبل از طلوع
با آن لبخند
با آن پاک پاکی و سپس لبخند
با آن سیگار کنج لبت
برو
بمانی که چه
با این همه رنج
این همه ای وای چه کنم؟ چه شد؟
سلاخ در همه ی شادی ها آن گوشه حیاط
های مرد اسب پریده ،بر روی دو پا
سیاه آرام در خانه ی حقیر
آخ عمو برو برو
من که ندیدمت
و گندم ها که نرسیدند
تو برو
با همان سیاهی اسب
با همان شکوه خطا
در همین غروب سفید