با صدای بلند فریاد می زد:
"ما مردمیم؟
یا یک عده کارمند،
که اتوبوس را رایگان سوار می شوند؟"
برف بر سرش می بارید
و زود پیر می شد.
در تاریکی، دو نور
ماشینی پر سر و صدا
و قرچ و قرچ جاروی مردی بی آرزو
]موشی انگار به لانه ای خزید[
خورشید با تهوع دوباره
با گرگ و میش آغاز می کند.
بر پارکی که خیس و علف بود
و من دخترم را آنجا ورانداز می کردم
و همانجا از دستش دادم
به سر درگمی هر روز ناهار
هر شب شام
در خفقان همه ی پنجره های بسته
و روزنه های پر شتاب
در تاریکی ، دو نور
یکی همانند دیگری
و هر دو خیره در چشمانم