به آب چشم نیارد کس از چنین درگاه
که شرم بر من مسکین ز چاهدان مانده است


ز هر که دور شده است او، از چنان برگاه
یکی منم که بر در این آستان مانده است


مکن به نامه سیاهی ملاتم ای دوست

که داستان من و عشقت به راستان مانده است


به هر چه دوش گذشت و به شب حوالت شد
به هیچ کس نبرد ظن، مگر بدان مانده است


که قصه ی من و ظلم است و بیخودی بودن
که درد بی کسی از لطف باکسان مانده است


چنان به مهلکه افتاده ام که تو گویی
حدیث درد فراق تو ز باستان مانده است


بیا و بر من غمگین سخن ز شادی گو
چرا که بر لب و دل زین غمم فغان مانده است


اگر به یار توان شد، دل فگار، اینم بس
که هر چه می گذرد باز هم جهان مانده است


دل از قریه ی بودن به نیست راهی شد
سخن چنان که شود یار، در دهان مانده است


اگر به نام من اینک یکی شود خوش دل
منم، که یاد من اینک در این زبان مانده است


۱ اردیبهشت ۱۴۰۲

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد