تصویر غروب بهاری

وه چه نسیمی می وزد 

به گمانم تنبور هم می زند کسی

و پرنده ای در گم مرغزار

چه گیاهی بی مرگ آغاز می کند؟

و صحبت از چه رنگی سرشار؟

در این غروب سکون بهاری


دشتی بنواز

کوهستانی بزن

و در این تصویر هیچ میفزا

که  روباهی می خزد

و گرگ و میش آغاز می شود .


چه چیز فریاد شادی توست چلچله

و کوکو آن چهچه ی من در این خرمن گاهی؟


        و شب مستولی است

و شب همیشه مستولی است.



اردیبهشت 95




آونگ

در عرصه ی این دشت، یکی تشت، فتاد از سر بامم

که چون با تو خرامم، پلشتی شده نامم

از خانه به گلگشت، برون گشت، که من جان جهانم

روا نیست به جانم، جهان نیست به کامم

در صید تو برگشت، به این دشت، یکی آهوی فتان

به سوی تو خرامان ،که افتاد به دامم

من صید توام باز، چه پرواز ؟ در این مزرعه سبز

مرا نیست دگر نبض ،من آرام و رامم

ای دیده فرو ریز که شب نیز ندارد سر اغماز

سحر دیر شده است باز، من آلوده به شامم

خندید و هنر کرد ،جهان زیر و زبر کرد، سرانجام

به لاهوت گرایید و  فرجام ،من آن  پخته ی خامم

"که گاهی به تک طینت سلسال فرو رفت "

و آنگاه چنان مست، می هست، روان کرد به جامم

فریاد و  فریاد ، دگر نیست ز من یاد و خموشم

به چه کوشم؟ به چه کوشم؟ که زهی  ماه تمامم 

که  نبسته است به من دل و من عاشق غافل

چو خر مانده به کهگل ،که به او داده زمامم

انگار نه انگار، عیانست تو را کار به هر حال

که در گوشه ی  خلوت تو  دمی یار، ندادی دو سه کامم

در پهنه ی گلزار، چنان زار، هزار است به گفتار، که ای یار

مشو غره به پندار، مده دست به هر خار ،شنو جان کلامم،

بزن فال به نامم،  و پر کن دو سه جامم ، فرو ریز به کامم

که من سوخته  زآنم، که آتش بنهی، پخته کنی،  این دل خامم 


مرداد 94




رنج

و تو  چه می دانی که رنج چیست؟!

زمان 

گذران

اعماق سیاه اقیانوسی بی کران

فکندن نوری بر برهه ای از دوران

سقف پیچک ها و امید به هر چند چناری بی جان

حیف که نمی دانی که رنج چیست

زمان 

گذران 

دوباره همان

تمدن

ای بابا!

ای بابا!

با هفت هزار سالگان سر به سرم 

و این صندوق چه تاریک است

و 

راه 

راه 

راه

در این تاریکی باریک است

و تیک تیک ساعت به گوش من 

                            از صدای غم انگیز پتکی لبریز


چه کنم؟

          که هفت لایه سنگ و بسیار شن

        فریاد مرا به خود جذب می کنند

      و نفس ناسزای زمان است .

  

     کسی مرا مرثیه کند.

    مرا و خدایی که در تابوت خفته است

   مرا و این روزن دروغ را

   مرا و این همه فلز گرانبها را

  این همه تندیس را

  و فراخی فریبنده ی این دخمه ی بزرگ را

 مرا و دوستم را  که اینجا نشسته است



شطح و تضمین

بیدار شدیم

هیچ کس معترض نبود

چه آغازی 

چه آغازی

 که اگر ما به خواب نبودیم 

زندگی به این اندازه شیرین نبود

وگر تو غافلی از حال دوستان یارا

فراغت از تو میسر نمی شود مارا 

خوب فکر کن

 و  چراغ را خاموش

 و گمان مبر که مرا با تو سر و کاری نیست 

در و دیوار گواهی بدهد کاری هست


اتفاق

ای کاش مرگ سکوتی نبود

سکونی


این نعره ی من است


چه اندک زمانی


چه بیهوده فهمی 


که 

   

 آنگاه که بند ها را شناختم اسیر شدم

 

و آنگاه که برای آزادی سرودی ساختم 

اسیرتر


به اندازه گریستم 


و اشکم لبخندی را سیراب کرد 

در خفا


آن اندازه بودم که بر خلاف برخاستم

چه فرق که مورچه ای، سگی ، انسانی؟


و آن قدر بر مدار بود تکانه 

چه چمنی، جریان آبی، توفانی؟


من


آنچه منم

 

آنچه من بودم




ای کاش مرگ، بی رحم سکوتی نبود


سکونی


و پشت سر گذاشتنی تا همیشه



عمو

نمی گویم باور نمی کنم که رفته ای

رفته ای

برو

با آن پاهای در آب یخ زمستان ،قبل از طلوع

با آن لبخند

با آن پاک پاکی و سپس لبخند

با آن سیگار کنج لبت

 برو

بمانی که چه 

با این همه رنج

این همه ای وای چه کنم؟ چه شد؟

سلاخ در  همه ی شادی ها آن گوشه حیاط

های مرد اسب پریده ،بر روی دو پا

سیاه آرام در خانه ی حقیر

آخ عمو برو برو

من که ندیدمت

 و گندم ها که نرسیدند

تو برو 

با همان سیاهی اسب

با همان شکوه خطا

در همین غروب سفید


رونده

شنا کن

دست و پا بزن 

با نفسی که کشیده ای

با فواره ی آبی که از این همه دریا به بالا پرتاب کرده ای

با آخرین ذره ی نوری که رصد کرده ای 


نفس بکش


نفس بکش

بمان

وقتی که نیستی

وقتی که رفته ای چاقویت را تیز کنی

و شهر از تو خالیست

من چه خوشحالم

و کائنات چه آرام آواز می خواند

همانجا بمان

اروپا را بگیر!

سرخپوست ها را به انقلاب دعوت کن

از کنار آن گور

ما تا بعد از ظهر که برگردی خوشبختیم



وجود

تو همه چیز بودی 

     علی ، شاه ،مولوی

     و با این همه حجم 

      جای هیچ کس را تنگ نمی کردی

                             بزرگ 

                             بزرگ مرد

  



(برای درگذشت و سرگذشت علیشاه مولوی شاعر فقید و موثر روزگار ما)

انقلابات

مرگی با شکوه 

و حیاتی پر رنج


آنقدر دست و پایش را کشیدند که هر تکه اش در جایی کشته شد

  در حالی که تمام اسکاتلند برایش گریه می کرد ؛ 

  و روزگار را آنی بی شمشیر ، حتی نمی خوابید.


مردی را به ارتفاع پنجاه متر به دار آویختند 

در حالی که کودکانش از آن پایین برایش دست تکان می دادند 

چون آن زمان که دور می شد تا نانشان را در آتش و خون و هروئین زده باشد 


سیاهترین مرد در تاریکی شب به ضرب گلوله او را کشت 

در حالی که تنها گلوله روشن بود و او

و روزها میخ بر سنگ می کوبید و شب ها دندان های ترک خورده اش را می شمرد

حیاتی پر رنج 

و مرگی پرشکوه




دی ماه 1390

غم

نلسون ماندلا تا همین دیروز زنده بود


من هم زنده ام

آب می خورد


هوامی خورد


باغ می ساخت

من هر چه دست هایم را می شویم پاک نمی شوند


سه ده سال نشست ، همیشه ایستاد


من می دوم .همین. می دوم

  ماند 


من می روم .


روزی چند بار می روم


عاشقانه

واژه آیینه است.

واژه 

شعر است 

و صدای نفس های تو.

واژه تویی

بی زنگار

که تهوع تکرار روز ها را در بستر صداقت لمیده ای.

واژه چشمان توست


من تو را می پرستم 

من عاشق تو ام

من تو را دوست دارم 


تو را 

و چراغ جادویی که به گردن آویخته ای.



گفتار درمانی

در به درم!


در به در یک سشوار


- سشوار نه عزیزم سش اوآر


غرق گشته ام در شعر آزادی سیمون دوبوار


-آزادی که شعر دوبوار نبود!


-پس مال کی بود؟


پل الوار


سش اوآر


سش اوآر


نه همچون مانتو و شلوار


سش اوآر


اوآر


اوآر


همچون صدای اغواگر مرغابی ای پروار


خسته شدم.


خسته شدم.


 بند از دلم بردار!


چگونه این همه هجای خونین را پشت سر هم تکرار کنم

اندکی دست نگهدار

می خواهی نگهم داری دوست من

به هیچ چیز دل مسپار



خرداد 92


زمان 2

اصلاً مهم نیست که تو مرا در دیگ داغ غوطه ور کرده ای

هیچ اهمیتی ندارد که زنده زنده دست های مرا بریده ای

گردن مرا به دار آویخته ای 


من تو را شناخته ام

تو را نه ؟! فرزندت را که شناخته ام

نوه ات را .

چرک وجودت را

فیتیشت را با شیشه های نوشابه 

و ترسی را که در هوا پخش کرده ای 

وقتی که پناهی جز دیوار سر نبش هر کوچه نبود 

و گلوله هایت در کنار ما می آمد 

می نشست 

چای میل می فرمود 

کی بیدار می شوم؟

وقتی که تو بخوابی