انقلابات

مرگی با شکوه 

و حیاتی پر رنج


آنقدر دست و پایش را کشیدند که هر تکه اش در جایی کشته شد

  در حالی که تمام اسکاتلند برایش گریه می کرد ؛ 

  و روزگار را آنی بی شمشیر ، حتی نمی خوابید.


مردی را به ارتفاع پنجاه متر به دار آویختند 

در حالی که کودکانش از آن پایین برایش دست تکان می دادند 

چون آن زمان که دور می شد تا نانشان را در آتش و خون و هروئین زده باشد 


سیاهترین مرد در تاریکی شب به ضرب گلوله او را کشت 

در حالی که تنها گلوله روشن بود و او

و روزها میخ بر سنگ می کوبید و شب ها دندان های ترک خورده اش را می شمرد

حیاتی پر رنج 

و مرگی پرشکوه




دی ماه 1390

غم

نلسون ماندلا تا همین دیروز زنده بود


من هم زنده ام

آب می خورد


هوامی خورد


باغ می ساخت

من هر چه دست هایم را می شویم پاک نمی شوند


سه ده سال نشست ، همیشه ایستاد


من می دوم .همین. می دوم

  ماند 


من می روم .


روزی چند بار می روم


عاشقانه

واژه آیینه است.

واژه 

شعر است 

و صدای نفس های تو.

واژه تویی

بی زنگار

که تهوع تکرار روز ها را در بستر صداقت لمیده ای.

واژه چشمان توست


من تو را می پرستم 

من عاشق تو ام

من تو را دوست دارم 


تو را 

و چراغ جادویی که به گردن آویخته ای.



گفتار درمانی

در به درم!


در به در یک سشوار


- سشوار نه عزیزم سش اوآر


غرق گشته ام در شعر آزادی سیمون دوبوار


-آزادی که شعر دوبوار نبود!


-پس مال کی بود؟


پل الوار


سش اوآر


سش اوآر


نه همچون مانتو و شلوار


سش اوآر


اوآر


اوآر


همچون صدای اغواگر مرغابی ای پروار


خسته شدم.


خسته شدم.


 بند از دلم بردار!


چگونه این همه هجای خونین را پشت سر هم تکرار کنم

اندکی دست نگهدار

می خواهی نگهم داری دوست من

به هیچ چیز دل مسپار



خرداد 92


زمان 2

اصلاً مهم نیست که تو مرا در دیگ داغ غوطه ور کرده ای

هیچ اهمیتی ندارد که زنده زنده دست های مرا بریده ای

گردن مرا به دار آویخته ای 


من تو را شناخته ام

تو را نه ؟! فرزندت را که شناخته ام

نوه ات را .

چرک وجودت را

فیتیشت را با شیشه های نوشابه 

و ترسی را که در هوا پخش کرده ای 

وقتی که پناهی جز دیوار سر نبش هر کوچه نبود 

و گلوله هایت در کنار ما می آمد 

می نشست 

چای میل می فرمود 

کی بیدار می شوم؟

وقتی که تو بخوابی

زمان 1

کی می خوابم؟

دقیقاً زمانی که سپیده زد

وقتی که پرنده ها می خوانند

و صدایشان آزاردهنده ترینِ مزاحم هاست

وقتی که مگس ها روحت را سوراخ می کنند 

و انگار که هیچ  چیز  نیست 


من بالهایم بسته است 

پایم شکسته است 

زبانم الکن است 

ولی نگاه می کنم 

تنها نگاه می کنم 

صرفاً نگاه می کنم

همین! نگاه می کنم

گربه نامه

شعرهایی که گم می شوند در لابه لای گربه ها

   و وحشت از سیاستِ مادر مرده ی بی پدر

                                بی پدر و مادر 

                                بی مادر پدر

                                بی پدر، بی مادر

آخ نفت ، آخ نفت

می نوشمت با دو تکه یخ 

                                                        و فرمول پیچیده ای که هیچ کس از آن آگاه نیست 

                                                         و شعرهایی که می میرند در تکرار نادانی ها

                       

                         خرداد 91

لکنت

 چه، از تو زیباتر است؟!

 انعکاس نور چراغ خواب در شیشه پنجره ای پشت به شب ؟

 محبوبه، شبی که عشق ، باد کنک بادکنک پرواز می کرد ؛

    آبی وَ

 زرد؟

 چه، از تو زیباتر است ؟!

 خرامان گربه ی نازی ،که انگار تک تکِ طبقات، آپارتمان آپارتمانِ تمام شهرهای عالم مال اوست؟

 تو!

 آن طرف طناب نشسته ای.

     من، این طرف آویخته ام.

اون بالا

- هفتاد ، هشتاد دور، دور خورشید می زنم و بعدشم خداحافظ

تازه اگه شانس بیارم


"پرکن پیاله را"


- حالا می خواد مث موسیلینی، ملت صف ببندند تا رو جنازم تف کنند،

یا چند تا قبه و مجسمه و چراغ رو جسدم بسازنــد

          

آره!

 

"پرکن پیاله را"


- مث اون هندیه وسط سِند و پهن و گاو و فقر ، شنا کنم

یا اینکه وسط اون همه اقیانوس- تو هاوایی - این لنگمو بندازم رو اون یکی و تو آفتاب دراز بکشم


"کاین آب آتشین

دیری است ره به حال خرابم نمی برد"


     

 من خشنم

من گاز می گیرم 

من دهنمو وا می کنم تا ته حلقم داد می زنم  

من  با دو تا انگشتم یه تیرکمون کوچیک دارم با یه مقدار سنگ بزرگ 

 

سنگ بزرگ رو هم می شه زد. 

شخصیت پردازی

بهار می رسید  

و زرتشت از کوه 

چنارها سبز بودند  

و من پرفضیلت ترین انسانها 

 با هواپیماهای  کاغذی پرواز می کردم  و می دیدم 

چه درختی غم انگیزتر از کاج 

که همیشه یکسان زندگی می کند 

بهار می رسید  

و ذغال همچنان روسیاه 

از فصل سرد

 اسفند 90  

پنگوئن گم شده هر بیست کیلومتر

- سه هزار و نهصد و پنجاه کیلومتر  

 هنوز سفیدی سرزمینم در خاطرم هست 

همسرم 

کودکان همسایه ام 

و آبی سرد دریا 

ماهی ها 

- سه هزار و نهصدو هفتاد کیلومتر  

سیاهی خورده ام  

         شن  

          گنگی دیده ام و بیابان  

          و به جای برف لب بر ریگ های داغ گذاشته ام  

هذیان:

[ خیال گم چه دروغی مرا دور کرد از آن همه فراگ پوش و عشق ] 

و بوی سیلابها دیگر نمی آید 

- سه هزار و نهصدو نود 

دریا هست  

ولی نه کوه های زیبای شناور  

و نه ذوق کودکان دریا ندیده 

- چهار هرارکیلومتر 

کسی مرا نجات خواهد داد 

کسی مرا نجات خواهد داد 

 

تیرماه 90

 

 

به همسرم

از خوردن یک زن 

   قلبی که گسنرده 

   کبابی که به سیخ زده 

 

 چند سال به التهاب گذشت

 

 همیشه پس از انقلاب تابستانی   

  به گونه ای که می دانی 

 پاییز خواهد گشت 

 

و نسیم خنک باران  

 وزیدن گرفت باز 

 

چون می گذرد ...

از گلوله های برف 

 تا آزادی 

 

از صدای زخمه بر دوتار دختر خراسان در دخمه  

تا شادی 

می گذرد

عادت سالیانه

 

می بافت.

گره به گره

رج به رج

که:

          من این بار تو را دوست ندارم

          این گره،

                   هرگز!

          این گره؟!

                   می پرستمت.

          این رج را تحمل می کنم

          این رنگ را نه

گره به گره

رج به رج

                                                          بهمن 89