من پناهی بودم
گریزگاهی و آهی
آنگاه که سیاهی ها پشت کوه بودند
و سپاهی غمگین که اسب هاش بر خاک افتاده بودند
زمزه ی شب های مهتاب،
آنقدر همه جا را پر کرده بود
که شیون را نمی شنیدم
و بوی عرق آنقدر زنانه بود
که مستی با سکوت یکی شد
نشان لرزش های پرواز دور مرغابی ها
عدد مقدس هفت است در غروب
و نشان آن روزها
سرخی آسمان
باد، رنجی که پشت کوه، در دهان باز اسب های مرده ی سپاه شکست خورده می چرید.
ای کاش از کوه بالا نمی رفتم
ای کاش در آن یخبندان تقدیر از کوه بالا نمی رفتم
ای کاش در سنگلاخ، پابرهنه از کوه بالا نمی رفتم
ای کاش برای دیدن آن سوی کوه از کوه بالا نمی رفتم
و همچنان در انتظار مهتاب
در آن شب های روشن می نشستم
به انتظار
به نگاهی
به حیرتی
به تسلیمی
به آهی
آذر 1403
به تلخی عادت می کنم
با عبوسی چهره ی روحم
و خط پیشانی قلبم
و ژنده ژنده لباس مندرس
در گوشه ای از خرابات
صدا، صدای باد است
و آواز، آواز خاموشی
بی فرداست هر چه می کوشی
خیره ام به بیابان
و تکه ابری بر فراز آسمان
آه خستگی
خستگی
1403/4/12
چه آغوشی
چه پناهی
چون گرد بودم در هوا
پروانه بودم پشت شیشه ی پنجره
من تلاش برگی بودم پیوسته به آخرین وصل
من سختی های همه ی راه ها بودم
لبخند گم شده بودم
چه دستی که مرا به خاطر آورد
چه پایی که گام هایش را با من یکسان کند
من چشم بودم خیره به دور دست ها
گوش بودم برای شنیدن آوایی که بخوانیم
گذار گم و گیج مورچه ها بودم در حلقه ی آبی گرفتار آمده
رها نمی شوم
من عطش گل ها بودم
و خشکی لب هایی که بر عشق باز نمی شوند
خیرگی بودم به انتظار
معنای تنهایی بودم
باره ای بودم که عشق حمل می کرد و راه را نمی دانست مگر به افسار
من نرسیدن بودم
ندیدن
رها نمی شوم
رها نمی شوم
من هرگز رها نمی شوم
1403/3/17
تمام ستاره ها خاموشند
و گل ها ساکت
عشق تو دور از دست است
و صدای خوشایند بوسیدن از اتاق نمی آید
ریش ریش قلبم از تنهایی
بی دست های تو
و زخم های روح بی آسایشم
خوب نمی شوند
تنها تو التیامی و درد
تنها تو لبخندی و عربده هایی سرد
به تک تک لحظات
به ثانیه هایی گم در مسیری نامعلوم
چقدر تحمل دوری تو دشوار است
و چقدر گرمای وجودت را می خواهم
به همان مقدار که صبح، خورشید را
به همان زیبایی که رقص، باد را
پر از پرواز
حسی که به درگاه تو آوردم
و تو قفس را امن گاهی می دانستی
تقاطع برخورد موجودیتی
صفر بودنی
من اینک نشسته ام
بر آن قله
بر آن پرتگاه
و به زوایای زیبای قفس تو می نگرم
ازدور
ار آن جا
از آن نقطه که با قفس یکی هستی
آنقدر دور که میله ها بال های توست
و بوی گنداب آب تو
بسته بودن بال هایت
تعفن زیر قفس
همه با تو یکی است
درب قفس باز است
درب قفس بسته است
باز است
بسته است
ای قلب کوچکم
روایت تلخ دوری
بگذار تصویر کنم شب ها را بی تو
سرما، بی تابی
ظلمات بی مهتابی
گم نمی شوی
ریشه هایت هر صبح جوانه می زند
قلب کوچک من
تقدیر تنهایی
بگذار در خاطره ی چشمانت
و نگاه آشنایت
تصویر کنم فقدانت را
چون بادام تلخی
چون غوطه ور شدن در امواجی سهمگین
بیا که خورشید بی تو بی رنگ است
و همه چیز بی تو شب رنگ است
و صداها همه بی آهنگ است
1403/2/14
چنان از دوری تو بی تابم
که سخت ترین کلام من
سکوت است
و نشان تو را نجستن
سقوطی آرام در پهنه ی تاریکی
نشسته چنانم که گویی هیچ
ای دوری
ای لحظات شادی
ای تصویر لبخند
ای شیرینی ، شکرقند
بیا
تمام آهنگ ها
همه ی رقص ها
و صدای آب های روان
دلتنگ تواند
و من رو به خورشید
همه ی پرندگان
آواهای ناشنیده
و آنچه شادی است
بی تو گمند
و من در تاریکی
نمی خندم
نمی گریم
و همه ی فهم ها در من ناقص است
نفرت مرا به هر طرفی می کشد
عشق مرا به هرطرفی می کشد
1402/9/17