تعامل

به سیاهی، دری که گشوده نمی شود.

به سیاهی، پنجه ای که خنج می کشد.

به سیاهی، راهی که باز نمی شود.

من تنها  می توانم فریاد بزنم نه!

در این بیغوله، در این  در انتها هیچ

در این بی ثمری، آن گونه که در چنگال بد سگال روزهای سرد و شب های تاریکم

"آیا نه یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟

من تنها فریاد زدم نه!"

در این ناکجا، که کشان کشان میل دیگری سرنوشت رقم زده است

در این بیتوته، آن زنجیر که در دست و پای من است

و تاریکی وجود کسی، سیاهی تکراری راهی است به دوازده فرسنگ، به دوازده هزار فرسنگ

 در این خاکی جای، ذره ای، 

در آن همه چشم های خیره به من 

"از شکفتن چگونه دم زنم؟ " 

نه!


آه که خیرگی به آن دوردست ها، تنها افزودن مصیبت است 

و خستگی از این سنگلاخ تیرگی بخت


بر هم  زدن چرخی،آنگونه که بر مرادم نیست ، مضحکه ای است

و رهایی ، آن قدر دور، بس دیر.


ای ستاره ها! ستاره ها! گمان شیرین من باشید

 و باره های تندرو! در خیال من تخم رهایی بپاشید


رها کن مرا به لبخندی،

رهایم کن به آوردن گلی از دشتی

به عطر شیرین خوشبختی


و الا نه!

به تزویر کودکی که به مهری پیر است 

نه!

به دوستی با دست های تو که سلسله بند زنجیر است.

نه!

به آنچه تو گمان می کنی خوبی است

که در هر چه بدی گیر است


شهریور 1400


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد