چون ماه درخشید و جهان روشن کرد
هر لحظه بتی رخش به سوی من کرد
من بودم و صد هزار بت در دل خویش
هر بت چه جهنمی به من گلشن کرد
عاشق نشدم مگر به روی بت خویش
آن بت که به جان من یکی گلخن کرد
آشفته منم، جهان من چون کهدان
دیوانه چو من به کاهدان سوزن کرد
این راه که می روم به ترکستان است
این رخت سفر به من کسی جوشن کرد
چون بر ره آن سوار آیم روزی؟
تشویش یک از هزار اهریمن کرد
باقی همه دست ساز من و دل
در صحبت نرمی دل و آهن کرد
من مانده ام اینجا نگران فردا
کس نیست که در قاتق من روغن کرد
هر کس که در این برف من اینک خفته است
در عاقبتش نمی توان بهمن کرد
من در گذر زمان چنان بدان بی جانم
گویی که چو سایه ای گذر برزن کرد
۲۴ فروردین ۱۴۰۲
روز را چون شب، و شب را در حضیضی سرد و تار
راه را اینک نمی دانم,، امیدی نیست بر این روزگار
سردی می ریزد ز قلبم ، شعله ها گم گشته اند
نیست در قلب من غمدیده شادان این بهار
روشنایی ها گذشتند و نیامد روز خوش
تنگنایی گشته این بغض عمیق اشکبار
آبها خشکیده اند و قطره ها اینک همه
رفته اند اندر زمین تیره ی سرد نزار
در کویر گرم و در آن زمهریر قله ها
آنچه می شاید بروید گشته خشکی از تبار
باز اینک قصه ی تاریک مرد است و رمه
باز اینک رخت آویزان خفاش است و غار
خون هر کس را که کرکس می بنوشد خوش بر او
چون که دیگر روز را مجبور نآید او به کار
چون که ضحاک است بر تخت بلند سرزمین
مغز هر جنبده ای گویی شده در کام مار
گاو برمایه نمی چرد به دشت این جهان
شیر او را نیست شاید بر فریدونی بکار
کاوه را شاید درفشی نیست یا به دکان مانده است
نعره ی او را کسی شاید نمی دارد فگار
بخت را اینک نمی دانم که آید در دو دست
دوست را هرگز نمی بینم که آید بر قرار
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
هر نقطه که گلی شکفت،
ردپای عمیق سیاهی در خاطرم هست
هر لحظه که بر لبخند استوار بود
تو آوای غم انگیز می سرودی
آه سیاهی بی منتها
دزدشادی
گمان گم و گیج گمراهی
و قهر مدام و تلخ روزگار در همراهی
دستان آلوده ی تو اینک کجاست
ای قلب مملو از سیاهی
ای ذره ذره تباهی
از خود رمیده به کنجی نشسته کر و کور
مگر به یاد من افتاد خیالی از آن دور
که انتظار نشر از مهتاب تو، نور
بیهوده گذران زمان است
و تلف کردن بی مایه ی جان
تو دور و من دور
و دست ها انتظار هیچ شکفتنی ندارند
کلمات به سخیفیِ معنایی که می خواستم
وگذار، به سنگینی حجم غمباد
هر چه باداباد
پایان هر کلام سرآغاز رهایی است
و گذر، محل عبور هر یک به سویی
با رنگ و بویی
رو به کویی
ای دست ها ای تلو تلو خوران ، ای مست ها
ای دور، از آنچه آغاز است
و ره به جایی نبرده
ای بی پایان
ای راه را ناهمره
ای وصله ی ناجور
ای هر چه خوبی را ندیده، ای کور
در این ظلمات من هم یکی گم گشته
در هیچ زورقی ننشسته
پای من به بسته
کلمات به سخیفی دری را باز نمی کنند
و معنایی که من نمی خواستم
به گوش هر کس چون راز می کنند
و من می بینم به فرتوتی روان
پیش از سرانجام رهراوان
که گم شده اند چون ابلهان
دیگر نیا، برو
فقدان زجر خود زجری دیگر است
و درد، من آموخته ام باری درد، از همه چیز برتر است
و شنیدن آوای مرغ ها در قفس از غم پرواز کمتر
به سیاهی خو خواهم کرد
و درهای تمام معابد را خواهم بست
و به پرستش خویشتن خواهم نشست
چه دست بسته برقصی به دار این ظلمت
تو موج مهر و صفایی تو آخرین حرفی
به جای جای وطن غم شده به بدرقه ات
چرا که نیست بهاری به آخرین برفی
مرو که اشک می نشود بند ز رفتن تو
مزن به تیغ تطاول به جان ما صرفی
از این سیاه که در مکر آن دل هاست
به مرگ هم نشود برد هرگزت طرفی
برقص بر سر دار بلند چون دانم
که هر هنری بشکند جهالت خرفی
بدان تو که خون می خوری به استبداد
به دست تو نرسد روزگار بی حرفی
به جام ما همگی شعله های آتش و غم
ولی تو ز گنداب پست می خوری ظرفی
به روز که از شب تیره تر کنی زمام زمن
به قعر پست و سیاهی فتاده ای ژرفی
توفان که آغاز می شود
راه نمایان می گردد
من با گردبادها می رقصم
و گردش غایت و نهایت من است
من به خود نآمدم اینجا
من به خود نآمدم اینجا
به حادثه ای
به دستان بی اختیار تو اینک که می زنی
به آشفته گاهی که می خوانی مرا
من رهایی را می جویم
از تنفس مکرر جهل
از شرایط بغرنج بی مقداری
از خواهش ژاژ منم منم خایی
و فقر حقیر چند روز بیشتر به سلطه گرایی
نیک می دانم که بازنده ای بدین خشم
و لباسی نمی توانی بافت از این پشم
که ما به عریانی مفتخریم
و سعادت از همای بلندپرواز فهم می بریم
در گل بمان
پرنده که می خواند
انگار مفتی اعظم راه بهشت را نشان می دهد
لعنت ابدی بر تو مرغ سحر
و بر سپیده ی کاذبی که نوید می دهی
اگر نمی دانی راه آفتاب بس دور است
و زبان الکن تو به این نامیزانی
جز انفاق شخص ریاکاری نیست
که خود کور است
تو که می خوانی
می دانم طلوع به دروغ در پیش است
می دانم رهایی از خواب سخت ترین کار جهان است
و رستگاری خیمه شب بازی چند عروسک است که دربندند
و خود هیچ گاه رستگار نخواهند شد
بخواب یا بمیر
بگذار شب دراز ترین راه خود را بپیماید
دقیقا تا همینجا کافی است
آن ساز پس از این نوای نویی ندارد
همینجا و تکرار آن بارها
آن قدر که صداها به تنش تن ها می انجامد
و رقص هنوز موزون است
آن کنجکاوی بو های خوش
صداهای دلنواز
همینجا که انتظار می شکفت
و غربت از دور می گذشت
و آشنایی از ابتدا بود
تا همینجا دوباره
وقتی که هنوز" بهار خنده زد و ارغوان شکفت"
هر گامی بر فراز دره
تهی شدن قلب بود
و هیجان هراس آلود افتادن
از اینجا، در اینجا، که می بینی خورشید کوه ها را رنگ می کند
تا همینجا که هر سکوتی پر از حرف بود
و نگاه ها نگران نمی شد
دوباره از ابتدا
تا همینجا که نت ها هنوز خوش صداست
و ترتیب هر لحظه بی تشویش است
و عشق هر آن در کوچه ها بیش است
ادامه نده ، تکرار کن
تکرار کن
تکرار کن
انجماد اشک های نیامده آنگونه که در گلو بغضی
و نشنیدن از آن همه دوری رد صدای پای آه را
و محو افق از گذران دوباره ی خورشید در این کشان کشان کاه را
که از سریر خویش پایین نیامده که خدشه وارد نشود جاه را
در آن حضیض بمان آن جا که هیچ نامی نمی شایدش مگر چاه را
سرایزی مبهم اشک های نیامده آنگونه که در سینه غمی در گلو بغضی
صدای گم کسی که فریاد رهایی رهایی
به آنی که در این پهنه کجایی
و دمی که ای کاش هیچ گاه دیگر باز نیایی نیایی
شکستن اشک های نیامده در چشم ،آنگونه که در صورت چینی در سینه غمی در گلو بغضی
به سردی و گرمی ،به روزان و شبان
به گذر ستاره ای از تیره اندود آسمان
و انتظار اشک های نیامده ، آنگونه که عادت دور دست های تو و در گلو بغضی
قلبی که هنوز می تپد با صدای مهر
با لمس ناخن عزای دیوهای سیاه
قطرات سبز خون که آرام می آید از گونه هایت
و روزهای سردی که به هیچ رفته، تباه
برو که همه چیز به هوس های کبود
به سخن های درشت
به سهمگینی باری که به دوش کشیدیم
و شنیدن صدای غمگین تنهایی
و به اشک های سردی که ذره ذره بر آتش ریخته شد
به دودی که از وجود ما برخاست
برو که راه های روشن همه بی راهند
و سرگردانی آغاز دوباره کودکی است
برو که هر چه بود به گفته نمی آمد
و هر چه حقیر گذشت شنیده نشد
دود که بر خاست خود اعلان پایان است
و رهایی دشنام دوباره ی آسمان تیره
و ندیده ها ست آنچه که مرا گامی به دره نزدیکتر کرد
به نجوای ورد های وحشت
راه ها برای تو باز بود
که بدانی نزدیکی نفس ها چه شعر با شکوهی است
و سلام پشت در لبخند خورشید است
و آغوش از هر چه درخت سبزتر است
به اندازه ی تمام بادها رقصیدم
و به شدت هر جنبنده ای بر زمین پا فشردم
که بدانی
برو که راه ها همه بی راهند
و جهندگی در این پهنه آغاز سرگردانی مدام
آه که دیدن روی تو خاموشی چراغ هاست
سکوت سیال بادهاست
ای در درون من نشسته
جهنمی است داغ
نوبت جهل است
من به آن همه چشم نگران نمی اندیشم
به فغان مرغان به عذاب زبان
به شیاطینی نادیدنی می اندیشم
به فریادهای مادیان حماقت
و سروستان خشک شده
کاج های به ماتم نشسته
به جسم تیزی که فرود می آوری
به تجسم بیمار تو که اقناع نمی شد
دیدن روی تو خاموشی چراغ هاست
و شرحه شرحه ی قلب من مایوس
من سروده های تو را گفته ام سال ها پیش از آن که تو بیایی
من رنج های تو را دیده ام سال ها پیش از آن که تو بیایی
و اکنون سال هاست خط خط اشعار منی
من دست های تو را ، آغوش تو را و اضطراب تو را زیسته ام
روزگارانی پیش
و چشمان تو آه چشمان تو شبها اکنون
کودک گرفتار در بیکران
شب نمای زیبا با آن اشک ها با آن لبخند ها
آن همیشه لب ها تب ها
تاب های دوران در گوشه گیری ها
قطره ی کوچک خوشبختی
من چشمان تو را دیده ام سالها پیش و اکنون سالهاست به دیدگانی که بمانی
به سیاهی، دری که گشوده نمی شود.
به سیاهی، پنجه ای که خنج می کشد.
به سیاهی، راهی که باز نمی شود.
من تنها می توانم فریاد بزنم نه!
در این بیغوله، در این در انتها هیچ
در این بی ثمری، آن گونه که در چنگال بد سگال روزهای سرد و شب های تاریکم
"آیا نه یکی نه بسنده بود که سرنوشت مرا بسازد؟
من تنها فریاد زدم نه!"
در این ناکجا، که کشان کشان میل دیگری سرنوشت رقم زده است
در این بیتوته، آن زنجیر که در دست و پای من است
و تاریکی وجود کسی، سیاهی تکراری راهی است به دوازده فرسنگ، به دوازده هزار فرسنگ
در این خاکی جای، ذره ای،
در آن همه چشم های خیره به من
"از شکفتن چگونه دم زنم؟ "
نه!
آه که خیرگی به آن دوردست ها، تنها افزودن مصیبت است
و خستگی از این سنگلاخ تیرگی بخت
بر هم زدن چرخی،آنگونه که بر مرادم نیست ، مضحکه ای است
و رهایی ، آن قدر دور، بس دیر.
ای ستاره ها! ستاره ها! گمان شیرین من باشید
و باره های تندرو! در خیال من تخم رهایی بپاشید
رها کن مرا به لبخندی،
رهایم کن به آوردن گلی از دشتی
به عطر شیرین خوشبختی
و الا نه!
به تزویر کودکی که به مهری پیر است
نه!
به دوستی با دست های تو که سلسله بند زنجیر است.
نه!
به آنچه تو گمان می کنی خوبی است
که در هر چه بدی گیر است
شهریور 1400
من آزادی را می جویم
از آن زمان که کودکی می آموزد
آن زمان که به اعتراض سخن می گوید
زمانی که می شنود
تا آن زمان که خمیده ام
در سرزمین من به هر راهی
حتی تو که می آزاری ، آزادی
حتی تو که به بند می کشی رهایی
من از تقدس نخستین مسرورم
و لبخند من رازی است از بن مایه ی لبخندها
و چراغ من خورشیدی است تا به ابد
آنگونه که من زیستم هیچ پهلوانی نزیست
و آنگونه که من شیب ها را بالا رفتم هیچ کوهپیمایی نرفت
من از تبار آنانم که رستم
از آن جهانم که دانایی
از آن نورم که شمس
بر این گنبد مینایی
□
برو
تو آنچه باید، کردی
و از میوه ی حکمت به اندازه خوردی
تو آزادی را پیرمردی
برو که راه تو نورانی است در این تاریکی
و برهان تو انسانیت است راهی به این باریکی