صعودی تلخ

من پناهی بودم

گریزگاهی و آهی


آنگاه که  سیاهی ها پشت کوه بودند

و سپاهی غمگین که اسب هاش بر خاک افتاده بودند


زمزه ی شب های مهتاب،

آنقدر همه جا را پر کرده بود 

که شیون را نمی شنیدم

و بوی عرق آنقدر زنانه بود 

که مستی با سکوت یکی شد


نشان لرزش های پرواز دور مرغابی ها

عدد مقدس هفت است در غروب

و نشان آن روزها 

سرخی آسمان


باد، رنجی که پشت کوه، در دهان باز اسب های مرده ی سپاه شکست خورده می چرید.


ای کاش از کوه بالا نمی رفتم

ای کاش در آن یخبندان تقدیر از کوه بالا نمی رفتم

ای کاش در سنگلاخ، پابرهنه از کوه بالا نمی رفتم

ای کاش برای دیدن آن سوی کوه از کوه بالا نمی رفتم 


و همچنان در انتظار مهتاب

در آن شب های روشن می نشستم 

به انتظار

به نگاهی

به حیرتی

به تسلیمی

به آهی


آذر 1403



نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد