اتفاق

ای کاش مرگ سکوتی نبود

سکونی


این نعره ی من است


چه اندک زمانی


چه بیهوده فهمی 


که 

   

 آنگاه که بند ها را شناختم اسیر شدم

 

و آنگاه که برای آزادی سرودی ساختم 

اسیرتر


به اندازه گریستم 


و اشکم لبخندی را سیراب کرد 

در خفا


آن اندازه بودم که بر خلاف برخاستم

چه فرق که مورچه ای، سگی ، انسانی؟


و آن قدر بر مدار بود تکانه 

چه چمنی، جریان آبی، توفانی؟


من


آنچه منم

 

آنچه من بودم




ای کاش مرگ، بی رحم سکوتی نبود


سکونی


و پشت سر گذاشتنی تا همیشه