نمی گویم باور نمی کنم که رفته ای رفته ای برو با آن پاهای در آب یخ زمستان ،قبل از طلوع با آن لبخند با آن پاک پاکی و سپس لبخند با آن سیگار کنج لبت برو بمانی که چه با این همه رنج این همه ای وای چه کنم؟ چه شد؟ سلاخ در همه ی شادی ها آن گوشه حیاط های مرد اسب پریده ،بر روی دو پا سیاه آرام در خانه ی حقیر آخ عمو برو برو من که ندیدمت و گندم ها که نرسیدند تو برو با همان سیاهی اسب با همان شکوه خطا در همین غروب سفید
|