زمان 2

اصلاً مهم نیست که تو مرا در دیگ داغ غوطه ور کرده ای

هیچ اهمیتی ندارد که زنده زنده دست های مرا بریده ای

گردن مرا به دار آویخته ای 


من تو را شناخته ام

تو را نه ؟! فرزندت را که شناخته ام

نوه ات را .

چرک وجودت را

فیتیشت را با شیشه های نوشابه 

و ترسی را که در هوا پخش کرده ای 

وقتی که پناهی جز دیوار سر نبش هر کوچه نبود 

و گلوله هایت در کنار ما می آمد 

می نشست 

چای میل می فرمود 

کی بیدار می شوم؟

وقتی که تو بخوابی