در تاریکی، دو نور
ماشینی پر سر و صدا
و قرچ و قرچ جاروی مردی بی آرزو
]موشی
انگار به لانه ای خزید[
خورشید با تهوع دوباره
با گرگ و
میش آغاز می کند.
بر پارکی
که خیس و علف بود
و من دخترم را
آنجا ورانداز می کردم
و همانجا
از دستش دادم
به
سر درگمی هر روز ناهار
هر
شب شام
در
خفقان همه ی پنجره های بسته
و
روزنه های پر شتاب
در تاریکی ، دو نور
یکی همانند
دیگری
و هر دو
خیره در چشمانم
|