در صحبت صبحگاهی چند کودک - ماشین ما سیصد تا می ره خودم عقربشو دیدم - بابام می گه پیکان ما پونصد تا بیشتر می ره ،اگه چشمام رو ببندم
قلب کوچک پیر دختری زیبا در پشت پرده های ارزان قیمت گل گلی : - آه که تمام هستی ام را برای تو باختم
قلب کوچک پیر دختری تمیز در پشت پرده های ورساچه : - هنوز بوی ادکلنت آزارم می ده ، حتی نفسات
ظهر زوال کنار آفتابگیر شلوغ - دیدم که نفت می فروخت ، خودم دیدم ، با همین دستها - ای آقا... ( در سکوت ) .. ای آقا من پنج ساله دنبال یه قلب می گردم یا پولم نمی رسه یا گروه خونیش غلطه!
مهناز و محسن می خندیدند به آشنایی تازه شان و احساس عجیب گرمی سینه هایش و حس خوب کمبود جا
عصر وقتی که همه بی کارند حتی خورشید دهنهای گشاد و افسردگی یکنواخت قدم می زدند من بر خلاف قدم می زنم آن طرف! آن یکی طرف! و غروب را خوب می شناختم سکوتشان را خستگی تن هایشان را خرداد 89
|