در شبی بی مهتاب نقاش در تاریکی مطلق اتاقش تصویر مادری می کشید که می ترسید با دست های دراز به طرف کودکی که می رفت در دشتی زرد و توفانی که با احساس می چرخید و خورشیدی که همه را گوش بریده می دید.
در شبی بی مهتاب
نقاش در تاریکی مطلق اتاقش تصویر مادری می کشید که می ترسید با دست های دراز به طرف کودکی که می رفت در دشتی زرد و توفانی که با احساس می چرخید و خورشیدی که همه را گوش بریده می دید.
نقاش
در تاریکی مطلق اتاقش تصویر مادری می کشید که می ترسید با دست های دراز به طرف کودکی که می رفت در دشتی زرد و توفانی که با احساس می چرخید و خورشیدی که همه را گوش بریده می دید.
در تاریکی مطلق اتاقش
تصویر مادری می کشید
که می ترسید با دست های دراز به طرف کودکی که می رفت در دشتی زرد و توفانی که با احساس می چرخید و خورشیدی که همه را گوش بریده می دید.
که می ترسید
با دست های دراز
به طرف کودکی که می رفت در دشتی زرد
به طرف کودکی که می رفت
در دشتی زرد
و توفانی که با احساس می چرخید
و خورشیدی که همه را گوش بریده می دید.