از مرز گذشته

نه ماغ می کشیدم نه گلی را لگد می کردم 

مرزی را رد کرده بودم 

گاو بودم


نه علفی به هرز خوردم 

نه عشقی ربودم 

مرز را ندیدم

از گله بریدم

به جایگاهی اندکی آرمیدم

و راه برگشت گرفتم


تو بیا به مقدساتت مرا ذبح کن

امروز ذبح کن 

هم اینک ذبح کن

هر چند تقدیر من قربانیت است

و تو روزی و یا شبی 

در سگ مستی شبانه ای یا خواب آلودگی سحرگاهی 

در سلاخ خانه ی نموری که از جهل ساخته ای

در سرخ رودی که از ترس جاری کرده ای 

در میان انبوه منتظران صبح ذبح می کنی


هم در این شب 

هم در این شبانه ی نا تمام 

که رنج نگاه به تندیس کوچکیت 

ای سلاخ 

هر لحظه به کاردی کند گردن نهادن است

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد