به زیبایی می سرود
و در تلخی می زیست
احمد شاملو
غولی بود نشسته
در سلول انفرادی
و سخن می گفت
او یک ستاره بود
او یک بنفشه بود
لورکا بود زیر درخت
در لحظه ی فوران گلوله
لبخند نمی زد
ماغ می کشید آن سان که دو قرن
عرق سیاه هیوز بود
به جرم جذب بیشتر آفتاب
جسارت بود
و نمک بود
فریاد یک قناری بود
صد قناری
میلیون ها قناری بو د
و دهها قصاب
وطن کجاست این آشنا را
که دربانش همیشه در آستانه ی در نشسته است
سفرش کوتاه بود و جانکاه بود
و لی هیچ کم نداشت احمد شاملو
مهر 96