عمو

نمی گویم باور نمی کنم که رفته ای

رفته ای

برو

با آن پاهای در آب یخ زمستان ،قبل از طلوع

با آن لبخند

با آن پاک پاکی و سپس لبخند

با آن سیگار کنج لبت

 برو

بمانی که چه 

با این همه رنج

این همه ای وای چه کنم؟ چه شد؟

سلاخ در  همه ی شادی ها آن گوشه حیاط

های مرد اسب پریده ،بر روی دو پا

سیاه آرام در خانه ی حقیر

آخ عمو برو برو

من که ندیدمت

 و گندم ها که نرسیدند

تو برو 

با همان سیاهی اسب

با همان شکوه خطا

در همین غروب سفید


نظرات 1 + ارسال نظر
sana یکشنبه 24 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:55

چه بگویم که دل افسردگی ات از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی , چه تواند کردن ؟ سردی برف شبانگاهان را که پر افشانده به دشت و دامن ؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد