نمی گویم باور نمی کنم که رفته ای
رفته ای
برو
با آن پاهای در آب یخ زمستان ،قبل از طلوع
با آن لبخند
با آن پاک پاکی و سپس لبخند
با آن سیگار کنج لبت
برو
بمانی که چه
با این همه رنج
این همه ای وای چه کنم؟ چه شد؟
سلاخ در همه ی شادی ها آن گوشه حیاط
های مرد اسب پریده ،بر روی دو پا
سیاه آرام در خانه ی حقیر
آخ عمو برو برو
من که ندیدمت
و گندم ها که نرسیدند
تو برو
با همان سیاهی اسب
با همان شکوه خطا
در همین غروب سفید
چه بگویم که دل افسردگی ات از میان برخیزد؟
نفس گرم گوزن کوهی , چه تواند کردن ؟ سردی برف شبانگاهان را که پر افشانده به دشت و دامن ؟